سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

آلودگی هوا حل شدنی ست...

بترس!!! 

از آلوده شدنِ حوّای شهر

برق چـــــــــــادر سیاه من....

اذیت میکند...!!!

چشمهای شیطان صفتان را.

 

عمر من هم پاییزی دارد ...

      وقتی همه ی رنگ هایم را از دست می دهم ...

            حال که به اختیار طبیعت پاییزی در راه است چرا بهار روحم را نابود کنم ...

                    حجاب من دست درازی به روحم را محدود می کند و بهاری ابدی برایم به ارمغان می آورد ...

 

چادرم را دوست دارم

قداستش را نشکنید

میراث مادرم فاطمه(س) است

 

گرمای تابستان چه لذت بخش است

وقتی با خدا معامله بهشت و جهنم می کنم.

گرما را به جان می خرم اما حجابم را با جهنم عوض نخواهم کرد.

 

حجاب...

فرقی نمی‌کند

در کوچه‌ های مدینه
یا در خیابان های مـنامه؛
دســتِ شـرطـه‌ های حـجاز
هـــمـــیشه ســنگیـــن است

 

… : خواهرم حجابت؟
گفت: دلم پاک است.
… : مگر می‌شود پاکی هزاران نگاه را بدزدی و دلت پاک باشد؟!

امروز شیطان شدی…………چشم های پسران را؛
فردایی زود…….شیطان می شوند هزاران چشم……دل همسرت را؛

حواست باشد بانو!
چیزی که عوض دارد گله ندارد!
———————————————————————
الخبیثات للخبیثین والخبیثون للخبیثات.
والطیبات للطیبین والطیبون لطیبات…
سوره ی مبارکه نور ـ آیه 26

خواهرانه نوشت:

خـــــواهـــر من...

مبــآدا از یـادت برود که چــادرتــــ فقط برای رضای اوست و لا غیر...

 اگـــــر چـــــآدری کـه به سر اندآختــه ای ، خُـدآیی ات نمــی کُنــد نیــّت ات رآ اصلاح کُـن...
پ.ن:

باشد که خدایی شویم

نوشته شده در دوشنبه 92/3/20ساعت 1:18 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

یک سال واندی از آن ماجرای کذایی میگذردومن...

مَنــــی شده ام که دیگر به خود تعلقی ندارم وبه دستان پرمهرمردی که عاشقانه دوستم داردسپرده شده ام


بازهم به خلوت گاه وزادگاه تنهاییم پناه آورده ام..

طبق عادت همیشگی ام از فرط خستگی خودم را مانند پری وسط تخت رها میکنم

ودستانم را بالشت سر ِ سنگینم میکنم

وبه سقف سپید همچون رنگ صورت خودم نگاه میکنم..

هنوز هم از فرط هیجان دستانم مانند بیدی لرزان درحال دَوَران است..


چرا..چرا الان.."بعداز این گذر زمان طولانی .."

مضطرب چشمان نمناکم را میبندم


چشمان نحیفم توان مقابله با این اشکان ستیزه جوراندارند


واشکان لجوج وسرسخت مانند خنجری بران باسوزشی جانسوز از کاسه چشمان به بیرون هجوم می آوردند..


بازهم شدم آن جوانک زودرنج وغرور دوسال پیش


آن جواکی که برای نگهداشتن غروش سرسختانه بااشکان پرمدعا میجنگید

ولی درخلوت خود مانند ابر سرگردانِ بهاری میبارید

بازهم صحنه ی درام ،رمانتیک،عاشقانه وحقیقت محض وتلخ غروب جلوی چشمانم تداعی شد:


"خیلی خونسردوبی تفاوت وخسته داخل خیابان همیشه تکراریمان قدم میزدم

سنگ های ریزو درشت آسفالت زیر نگاه ِ بی حوصله ام خمیازه میکشیدند..

با بی حالی وخستگی ناشی از دانشگاه سرم را داخل کیف همیشه شلوغم کردم


ودنبال کلید همیشه نا یابم گشتم..

هنوز نزدیک درب مجتمع نشده بودم که درب با صدای دوجوان درحال بحث بازشد

یک لحظه از بوی آشناوصدای پر ابهتی برجای ماندم وبه درخت کنار پیاده رو تکیه زدم

وتن بی جانم را تحمیل درخت سَرو کردم

خودم را به زور کشان کشان به پشت درخت بردم تا نبینتم

همچون من قلب داخل سینه اش ضرب نگیردورسوایش نکند..

یک نیم نگاه کوچکی به اطراف انداخت وهمراه جوانک کنارش از سرو به گل نشسته ام گذرکرد

باز من ماندمُ بویی آشنا..


ناخودآگاه دوپای بی حسم به سمتش کشیده شد وبه دنبالش به راه افتاد که ناخودآگاه شانه به شانه ی مادرم برخورد کردم

دردل به بخت خود وشانس نداشته ام لعنتی فرستادم

مانند جوجه ای که خلافی کرده است

درحین ارتکاب جرم دستگیر شده باشد باقیافه ای مظلوم ودرعین حال پریشان

به دنبال مادرم راه افتادم..

تمام پله هارا میبویدم ودست بر نرده هامیکشیدم

احساس سوختگی در مویرگ های بینیم حس میکردم ..

فقط دعا دعا میکردم که به اتاقم برسم

دیگر تحمل سوزش این اشکان ِ بی رحم را پلکان نحفیم نداشت.."

وحالا من مچاله شده روتخت به یاد بود عروس مقابلم خیره شده ام

بازهم تصویر لرزان چشمانِ درشتِ اشکیت جلوی چشمانِ موج دارم جان گرفت..

. . .

لحظه ای که یاد بود عروس را مقابلت گذاشتم

باحرص وبغض وخشم به نام داماد نگاه کردی

وباصدایی که گویی از عمق چاهی برخاسته است

با تمام قوای تحلیل رفته ات گفتی:

"من که قسمتم نبود خوشبختت کنم ولی امیدوارم اوخوشبختت کند"

. . . .


یادم نمی رود با بی رحمی تمام خواستگاریت رانادیده گرفتم

وباگستاخی زیاد ردت کردم

وفردایش جواب مثبت مردی را دادم که دلم ذره ای محبتش رانداشت ودرک نمیکرد

وتلخ تر از آن دسته گلی بود که همراه بایادبود عروس اهدایی ام روز جشنم به دستم رسید

ودردناک تر جمله ی روی کارت بودکه با خط خوشت نوشته شده بود:

*همراز من پیوندت جاودان..*

. . . .

با ظاهری شیک وصورتی مملواز آرایش

مانند عروسکی که محکوم به خنده است

لبانم را خنده ای مسخره پوشش داده بود

ومن به قطره ی اشک روی کارت فکر میکردم..

آه چه خیانت بزرگی به شاه داماد کنارم میکنم..

. . . .

در خاطراتم غرق بودم که زنگ پیام گوشیم

تمام افکارم را قیچی کرد وبدتر ازآن متن پیام

با شماره ای ناشناس بود که گویی با قیچی

به جان قلب پاره پاره ام افتاده بود..

:Loading message

"وشاید سال ها بعد بی تفاوت از کنار هم بگذریم وبگوییم

آن غریبه چقد شبیه خاطراتم بود

فکرنکن فقط خودت منو دیدی ..بلکه من هم حضورت را حس کردم"


پ.ن:این داستان ادامه دارد..




نوشته شده در جمعه 92/3/17ساعت 4:25 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

کودکی
دلم کمی کودکی میخواهد
دوست دارم چشمانم را ببندم و به روزهایی خیلی دور فکرکنم
روزهایی که کودکی پنج ساله بودم
تمام روزرا لحظه شماری میکردم تا عصر شود و مادرم اجازه بازی دهد
لباس چین دار صورتیم را همراه ساق شلواریم می پوشیدم
موهایم را خرگوشی میبستم
میرفتم جلوی آیینه..لبخندی پهن میزدم
تادندان های ریزوسفید ِ شیریم را به رخ آیینه ی اتاقم بکشانم
به قول بابایی دندان هایم را موش خورده بود..
دو تااز دندان های جلویم خوراک موش های نا مریی شده بودند
 که هیچ موفق به دیدارشون نشده بودم
دامن چین دارم راکه نقطه های کوچک سفید داشت با سر انگشتانم میگرفتم
وجلوی آیینه برای خودتعظیم جانانه ای میکردم
ودر دل خود از خنده ضعف میکردم
دم ِ در خانه مان همیشه لی لیِ کشیده شده بود
سنگ مرمر را بر میداشتم
پرت میکردم خانه اول وبازی را شروع میکردم
یک پایم را بالا میگرفتم
بپر بپر شماره های خانه ها را زیر پایم له میکردم
.. .. ..
درست شش سالم بود که آنها به دنیا امدند
هیچ وقت یادم نمیرود
وقتی مادرم از بیمارستان برگشت خانه خودم را دو ساعتی در اتاق حبس کردم
قهر کرده بودم..یا به قول بزرگترا حسودی کرده بودم
هر چه باشد سخت است دردانه باشی ..نازدانه باشی
و بعد..
دو پسر زشت بشوند هوویت..
یادم نمیرود چقدر پدرم را زدم وقتی یکی از برادرانم را به آغوش کشیده بود
و قربان صدقه اش میرفت
بغض کرده لب هایم را برچیده بودم و به چشمانش خیره شده بودم
با حرصی که در صدایم مشهود بود سرش داد میزدم که چرا
گفتی :پسر پسر قندِ عسل..جانِ پدر..عشقِ پدر
گریه کنان داد میزدم:
مگه خودت نمیگفتی من شیرین زبونت هستم..مگه نمیگفتی نفسِ بابایی..ها؟..
پس چرا حالا قندِعسل دار شدی ...چرا اینا شدن عشقت..
وتو لبخند زنان به آغوشم کشیدی آرام آرام موهایم را ناز کردی وگفتی:
"تو آروم جونمی..من که دختر نازمو با دنیا عوض نمیکنم..تو یدونه ی بابایی..تو زهرای منی"
ومن گریه کنان درجواب حرفهایت فقط میگفتم:
"نمیخوام..نمیخوام"
لحظاتی بعد درآغوشت که مطمئن ترین جای دنیا بود به خواب میرفتم
.. .. ..
یادش بخیر کلاس اولم را..
مادرم از صبح بچه هارا که تازه نشستن را یاد گرفته بودن به خاله ام سپرد
تا بامن به مرکز سنجش بیاید
دستم را در دستش فشرد گفت:
خانمی شاید یه واکسن کوچولو بهت بزنن گریه نکنی یه وقت..تو دیگه خانم شدی
ومن از ترس چشمان درشتم را درشت تر کردم ومظرب به لبهایت چشم دوختم
تا بتوانم کلمه های بعدی که از دهانت خارج میشد را حلاجی کنم
با زور و کشان کشان مرابه داخل مرکز بردی ونشاندی
روی صندلی تا قطره ی مخصوص واکسن را بخورم وبعدواکسنم را بزنم
از ترس درد آمپول..فکر شومی به مغزم خطور کرده بود
با بغض رو به پرستار گفتم :
به مامانم بگو بره بیرون میخوام تنهایی آمپول بزنم
با اشاره ی پرستار مادرم رفت..
ومن هم فرصت را غنیمت شمردم واز مرکز فرار کردم
تا خودِ خانه گریه میکردم ومیدویدم که جلوی در سینه به سینه پدرم برخورد کردم
از ترس لکنت زبان گرفته بودم که پدرم عصبی داد زد:
کجا بودی که داری گریه میکنی ونفس نفس میزنی...مامانت کجاست؟
آنچنان عصبی فریاد زد که احساس کردم پرده ی گوشم به مغز سرم اعصابت کرد
بیچاره مادرم تمام کوچه های محله را زیرپا گذاشته بود تا شایدپیدایم کند
.. .. ..

دلم برای نوازش ها..خنده ها..گریه ها ..دادهای عصبی پدرم تنگ شده است.
دخترک لوس کلاس اول کجا..دخترک تنهای  دانشجو کجا
چه تضاد جالبی است بین گذشته وحال
ما انسان ها رسممان چنین است ..حال را بیخیال رها میکنم
و دو دستی گذشته را می چسبیم تا شاید فرارنکند..هع خنده دار است..
گذشته ای که مرور کردنش هم درد دارد خنده داراست..
خنده دار
                                                                                                                                 
                                                                                   پ.ن  : دلم اندکی کودکی میخواهد..بازی با عروسک هایم..                                                                                                                              


نوشته شده در یکشنبه 92/2/29ساعت 7:4 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

یک شب بارانی در حال زمزمه ی یکی از شعرهای فروغ بودم

که با شماره ای ناشناس تماس گرفتی..

و زمزمه وار دکمه ی برقراری تماس را زدم

صدایی خسته و دورگه آنسوی خط رشته های تلفن را به لرزه درآورد..

و انعکاس ارتعاشش را درگوش هایم حس میکردم

فقط شنیدم که به سختی گفتی هرچه بود

" تــمـام شــد و رفــت "

فردا راس ساعت پ ن ج جای دیدار اول و بعد هم...

بوق مــــمـــتــد گوشی...


خوب یادم هست که یک ساعت همان حالت گوشی به دست خیره به دیوار ایستاده بودم

حتی باورش هم در مخیله ام نمی گنجید..

شب اولین دیدارمان مانند یک نگاتیو فیلم جلوی چشمانم قطار شد..

. . . . .

خوب یادم هست آن شب کذایی را

تا صبح فقط طول اتاق را متر می کردم

جلوی ایینه قدی می ایستادم وخودم را برانداز میکردم!

صورتم را دید می زدم..!

صدایم را صاف میکردم و جملات فردا را در ذهنم حلاجی میکردم

لبخند زدن را تمرین می کردم..

تا خود صبح دلم شوری میزد که حتی صدایش را خودم با همین گوش هایم میشنیدم

دستم را روی دلم گذاشته بودم تا صدای شوری را که به راه انداخته کسی نشنود

گوشیم را برای بار هزارم کوک کردم تا گذر زمان لحظه ی دیدارت را فراموش نکند

آنقد در دل برای طلوع صبح دعا کردم که خودم هم از درد دلم خسته شده بودم

نمیدانم کی و کجا و چه ساعتی

کرکره ی چشمانم کشیده و خواب را مهمان چشمانم کرد.. 

فقط فهمیدم که بیدار نیستم

.. .. ..

صـــبح شــد

بیشتر از صد بار لباس هایم پوشیدم و درآوردم..

مگر میشود برای دیدنت آراسته نباشم؟!

صدای گوشیم بلند شد..

بالاخره وقت دیدار رسیده بود و نَم نَمَک باید به سوی تو رهسپار می شدم..

.. .. ..

درست راس ساعت پ ن ج رسیدم محل دیدار

از پشت شیشه ..با یک نگاه شناختمت..وای خودت بودی..

خیلی شیک و اتو کشیده سرمیز نشسته بودی

و منتظربه ساعت دیواری رو به رویت زُل زده بودی..

نی نی چشمانت درخشش خاصی داشت..

برق عجیبی در نگاهت بود که به سر حد جنون می کشاندم

بی صدا در کنار گوشت سلامی کردم و سرجایم روبه روی "تو" نشستم

نمیدانم از ترس بود یا استرس که از جا پریدی و پایت به لبه ی میز برخورد کرد..

از عکس العمل ناگهانیت خنده ام گرفته بود

به زورخنده ام راپشت لبخندی کوتاه پنهان کردم

و شرمزده سرم را پایین انداختم و به روکش میز خیره شدم

تمام اعتماد به نفست را یکجا جمع کردی و محکم جواب سلامم را دادی

سرم را که بلند کردم دو چشم سیاه و تبسمی زیبا انتظار نگاه ِ خجالت زده ام را می کشید

با همان لحن گرم و گیرایت لبخند به لب پرسیدی؟!

چی میخوری؟

از هول وا سترسم بلند گفتم فقط "یک فنجانی چای گرم"

گفتی: چَشم چای ِ گرم هم برایت سفارش میدهم

.. .. ..

چای ها آماده شده روی میز جلوی چشمان من و تو بود

تو هم چای سفارش دادی چه تفاهم جالبی

بازهم خنده مهمان لبانم شد..

یک جعبه ی کادو پیچ شده و چند شاخه گل رز را روی میز جلوی من گذاشتی و گفتی :

تا آخر عمر باهات باشه نبینم هیچ وقت از دستت دربیاوری؟!

با اطمینان نگاهت کردم و سرم را به نشانه تایید حرف هایت تکان دادم

بالاخره بعد از چند ساعت رضایت دادی که بروم

ولی خودت نشسته بودی و نگاهت را بدرقه ی راهم میکردی

به سمت خانه پرواز میکردم

کوچه ها را جفت جفت می دویدم

خوشحالِ خوشحالِ روی ابرها قدم میگذاشتم

شروع شده بود قصه ی دلدادگیمان..

نمیدانم چرا؟!

کجای کار اشتباه بود که..

عمرش کوتاه شد و با وزش باد پَر پَر شد و رفت..

.. .. ..

به گمانم حسودان شهر چشممان کردند

دریک شب بارانی فاتحه ی عشقمان خوانده شد..

.. .. ..

گوشی را زمین گذاشتم وی ک مسکن قوی خوردم

تا مثل شب اول تا خودِ صبح خیال بافی نکنم..

شب اول با چه اشتیاقی آرزوی آمدن صبح را میکردم

ولی .. امشب...

خدا خدا میکنم که هیچ وقت صبح نشود

.. .. ..

ساعت 4:15 بعد از ظهر

بی حال و کسل جلوی آیینه خودم را یک نگاه سر سری کردم

پوزخند ی زدم و گفتم بایک نگاه میفهمد با روحم چه کرده است

.. .. ..

عقربه ها برای رسیدن به ساعت پ ن ج مسابقه گذاشته بودن

روز اول از هیجان زیاد قلبم آرامش نداشت

و حالا از ترس رفتنت نای ِ زدن هم ندارد

درست جای قبلیت نشسته بودی

این دفعه آرام نبودی .. عصبی پایت را پشت هم تکان میدادی

با دیدنت استرس گرفتم با قدم هایی لرزان خودم را روی صندلی پرت کردم

بدون هیچ کلامی به چشمانت خیره شدم

رعشه بر جانم افتاد از نگاه ِ سرد و بی روحت..

جایز ندانستم حرفی بزنم..غرورم را در حال خفه شدن حس میکردم

.. .. ..

هع..بازهم چای سفارش دادی آنهم از نوع گرمش..

روز اول از شوق دیدنت آنچنان داغ داغ خوردم که تا تهِ گلویم آتش گرفت

ولی الان متفکر به چای های ماسیده روی میز خیره شدیم

هیچ رغبتی برای حرف زدن نداشتم

تو هم همینطور

بالاخره زنگ موبایلت سکوت را شکست

بانگاه به صفحه رنگ هردومون پرید

تو از ترس من از...به راستی من برای چی رخساره ام سفید شد؟

شاید دیدن نام نفس در گوشیت غرورِ خفه شده ام را کشت

نه...شایدهم جانم را گرفت.

در چشمانم طوفانی به پاشد

که گرداب اشکانم با قطره اشکی کوچک به بیرون حمله ور شد

نای بلند کردن دستم برای زدودن اشکهایم را هم نداشتم

.. .. ..

سرت پایین بود..

از داخل جیب کت کتانی که خودم برایت خریده بودم

جعبه ای را بیرون آوردی

گذاشتی روی میز

روز اول با چه شوقی برایم حلقه آوردی

و تهدیدم کردی گم نشود وحالا..

باز هم حلقه آوردی ..حلقه ی هدیه شده من را

پس آورده بودی ..

بدون نگاه کردن به من فقط یک جمله گفتی:

"بابت همه چیز متاسفم ..من لیاقت تو را نداشتم"

از مُضِحک بودن جمله ات خنده ام گرفته بود..

متاسفی..؟ برای چه..؟

تو که چیزی را از دست نداده بودی

نَفس میخواستی که داشتی..

بدون هیچ حرفی رفتی..

رفتی..بدون هیچ نگاه ِ دزدکی

روز اول نشستی تا من بروم و بعدتو..

و حالا تو رفتی و من با نگاهم بدرقه ات میکنم..

.. .. ..



باید خیلی شیک می باختم ..

چای یخ زده را با تمام تنفرم یک نفس سر کشیدم

و

یک جمله زیر لب گفتم و خارج شدم

" یادت باشد، یادم می ماند"

پ.ن: این پست هیچ مخاطبی ندارد..




نوشته شده در دوشنبه 92/2/23ساعت 4:58 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

محوطه ی دانشکده پر شده از دانشجوهای ریزودرشت..

هرکسی داره واسه خودش یه کار مهمی انجام میده...

آهان...یادم اومد.. امروزیادواره اس...

یادواره شهدای غواص ودانشجو..

یدونه قاصدک داشت توهواجلوی چشمام خودنمایی میکرد..

تودستم گرفتمش... یواش بوسش کردم...

شروع کردم باهاش دردودل کردن واسش حرف میزدم اونم محو حرفام شده بودوگوش میکرد.. . .

میدونی که جبهه وجنگ یعنی چی؟!

میدونی سنگروخاکریز یعنی چی؟!

میدونی عشق جوونی یعنی چی؟!

میدونی صورت خونی یعنی چی؟!

میدونی تفنگ بی تیر یعنی چی؟!

میدونی دستای بسته یعنی چی؟!

میدونی پایی که رفته یعنی چی؟!

میدونی لب های تشنه یعنی چی؟!

میدونی اروند وحشی یعنی چی؟!

میدونی موج های آروم یعنی چی؟!

میدونی کوسه وماهی یعنی چی؟!

میدونی زخمهای کهنه یعنی چی؟!

میدونی آفتاب سوزان یعنی چی؟

میدونی مرگ پرستو یعنی چی؟!

میدونی که خط شکن ها یعنی کی؟!

از یه گردان که زده به خط خون..حتی یکّی بر نگرده یعنی چی؟!

میدونی غواص خسته یعنی چی؟!

حالا فهمیدم که کربلاکجاست..اونجایی که اربابم حسین میاد..

اونجایی که بوی کربلا میداد..

اونجایی که بعد از چند وقت جوونا...بالب تشنه توی آب جون دادند

میدونی که آبهای شور یعنی چی؟!

میدونی عشق های موجی یعنی چی؟!

میدونی سربند یا زهرا چه کرد با دلشون؟!

میدونی اشکای عاشق یعنی چی؟!

میدونی قاصدک جونم...!

میدونی وقتی یه جانبازو دیدم نگام میکرد..

میدونی دلش گرفته بود از آدما..

همش میگفت:

رفقام جون میدادن که خاک باشه...ایـــران باشه..

ولی الان دیگه چی؟!

دیگه غیرت تودلای بعضی از این آدما جا نداره..

میدونی وقتی خبرها می رسه...روی گونه اشک خواهر یعنی چی؟!

میدونی روبه رو شدن بامادر شهید یعنی چی؟!

میدونی که مدیونیم به شهدا؟!


آره قاصدک جونم...میدونی خون شده به دل آقای زمان..

میدونم که خسته ای..

میدونم که خسته ای از آدمای بی وفا..

ولی چارمون چیه باید باشیم روی زمین..

زمینی که به هیچکسی وفا نکرد..

آره جونم میدونم که میدونی..

. . .

سرمو اوردم بالا تا به قا صدک مهمون دستم نگاه کنم دیدم...

که قاصدک از هجوم اینهمه غصه ودرد...

طاقت نداشت..از فشار اینهمه بار گناه کمرش خم شدو پَرپَر شدو ورفت....

پی نوشت:

به قول شهیدیوسف قربانی فرمانده گروهان خط شکن..

غواص یعنی مرغابی آقا امام زمان


نوشته شده در جمعه 92/2/13ساعت 1:13 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

به نام او

داخل اتاقم

وسط همهمه ی کاغذ های باطله و مچاله شده گم شده ام

مداد به دست خودم را غرق مسئله ی روبه رویم کرده ام

فرمول های زیادی داخل مغزم سر می خورند و بر روی کاغذ بی رنگ پرت میشوند

آنچنان در بند بند وجود مسئله حل شده ام

که صدای جیغ کتری مرا به زمان حال باز میگرداند

مداد را پشت گوش هایم میگذارم و بلند میشوم

لیوان خال خال مشکیم را پراز چای میکنم و برمیگردم

روی کتاب و دفترهایم هوار میشوم

دستانم را ستون چانه ام میکنم و به بخار های معلق خیره میشوم

یک دفعه سایه ای اتاقم را تاریک میکند و بعد از آن

بوی نم خاک فضای سرد اتاقم را خوشبو میکند

 . . . .

با لبخندی آرام به سمت پنجره ی نیمه باز اتاقم گام برمیدارم

دستم را بیرون می برم و انگشتانم را میان نسیم بهاری تاب میدهم

باز هم آسمان نوای باریدن سر داد

یواش یواش نم اشکان آسمان دستانم را لمس میکنند

با نفسی عمیق عطر قشنگ نم خاک را به جان و دل میکشم
 

به تک درخت سبز داخل حیاط نگاه میکنم

چه ملتمسانه دستانش را به سوی آسمان بلند کرده است

هیبت زیبای درخت زیررگبار باران

همانند دختر بچه ای است که دستانش را چتر سرش قرارداده است

. . . .

صدای پای باران قطع میشود و فقط...

فقط صدای شُــرشُــر ناودان ها و جیک جیک گنجشکان به گوش میرسد

ابرهای آسمان باهم خداحافظی میکنند و میروند

رنگ مات زرد خورشید وسط آسمان سفید جلوه ای زیبا به تصویر کشیده است

صدای گنجشککان روی درخت فضا را دلچسب تر میکنند

. . . .

باران..باران...بارن..

همین صداها و هواها و باران ها پرتم میکنند وسط خاطرات

خاطراتی که در وجود او خلاصه میشد

اویی که آخرش آنهایی شد برای خودش و رفت

هع...

اویی را که خودم..همین خودم با افکار و احساساتم بزرگش کردم

آنقدر بزرگ که غولی شد درون کابوس هایم

غولی که من را کشت و دیگری را جایم نشاند

همان اویی که ساعت ها زیر باران با یادِ..

نگاهش ، صدایش...ثانیه ای صد بار بی صدا فــ ـ ـ رو میریختم

 . . . .

قطره اشکی مزاحم سردی گونه هایم را قلقلک می دهد

گرمی دستی را برروی شانه هایم حس میکنم

سرم را به طرفش کج میکنم

نگاه طوفانیم در نگاه بارانی اش غرق میشود

لیوان چای را نشانم میدهد

دستانم را دور گردنش حلقه میکنم

با عشقی که فقط در خودش سراغ دارم به آغوشش کشیده میشوم

حیف این چشم ها نیست؟!

بهار من فقط در این دو چشم خلاصه میشود..

"مـــادر"



نوشته شده در یکشنبه 92/1/25ساعت 5:17 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

یک بعدازظهرفوق العاه کسل کننده است..

حوصله ات سررفته است واز گیجی کف کرده است

دلت از زمین و زمان گرفته است

تمام حرصت را روی سر کیبورد بیچاره ات خالی میکنی

یک مشت محکم میکوبانی رویش ..مینشینی زمین روبه کمد میزت

میروی سراغ کمدت..درش رابازمیکنی

سررسید مشکی رنگت رادرمی آوری میگذاری روبه رویت

انگشت اشاره ات را میگذاری جایی که خودکارت هست

سررسیدت راباز میکنی

خودکارمشکی رنگت را درمی آوری

. . . .

قلم را می لغزانی برروی تن بی جان و سپیدرنگ کاغذ

کاغذ زیر دستانت رنگ میبازد از سردی واژه های گنگ

نمیدانی چه چیزی را روانه دلِ پرآشوب کاغذ کنی

واژه ها بازیت میدهند

هی روی نوک زبانت سر میخورند ولی بعد...

بازدوباره دودوکنان به انتهای زبان کوچکت میدوند

کلمات خودشان را تاب میدهند روی افکارپریشانت

هعی قلم را میرقصانی ولی ..

ولی ردپایی روی صفحه ی زیر پایش برجای نمیگذارد

پای قلم پیچ میخورد...بر روی زمین پرت میشود

واژه ی تاب سوار به ناگاه به زمین میخورد

ورنگ سیاهش تن بی جان کاغذ را خط خطی میکند

خطوط به جامانده را که بهم بچسبانی

نام آشنای تنهایی درگوشه گوشه ی ذهنت جای میگیرد

. . . .

وجودت را خشمی سرخ احاطه میکند و تو...

به اندازه ی کوهی از خشم لبریز میشوی

تمام حرصت را برسرکاغذ سپید خالی میکنی

بدنش را زیر انگشتان حریصت چاک چاک میکنی

ذرات وجودش را درهم میکوبی

و پخش زمین میکنی

یکی پس ازدیگری کاغذهای بی جان سررسید راقتل عام میکنی

دستت روی سرت میگذاری و همانجا سقوط میکنی

خودت را بین انبوه جسدهای بی جانشان پنهان میکنی

. . . .

دستانت را به زیر سرت میگذاری وبه سقف خیره میشوی

به این فکر میکنی که احساساتت دچار سوء تفاهمی حادشده اند

با خودت فکر می کنی بد نیست

یک وقت هایی هم چشم هایی باشند که بتوانی به آن ها خیره شوی

داخل مردمک چشمانشان حل شوی

یا نه آن ها به تو خیره شوند

انقدر که دستانت عرق کنند و مجبور شوی زیر میز قایمشان کنی

. . . .


چراجای دوری بروم؟!

دلم میخواهد دستان خدارابگیرم

بیاورمش داخل اتاقم..بنشانمش روبه روی خودم

. . . .

«از دور، همه چیز زیباتر است

کمی نزدیکتر بیا

نه!

نمی خواهم رگ گردنم باشی

همین که روبرویم بنشینی و برایم حرف بزنی

کفایت می کند

خدایا فقط تویکبار فقط یکبار پابه خلوت دلم بگذار

بیاوبنشین به حرف هایم گوش کن

به اسمت قسم قول میدهم دیگرهیچ وقت شکوه ای نکنم

توبیا مرا به آغوش بکش...برایم از دنیایت بگو

از بنده هایت..ازعزیزانت..

مگرمن اشرف مخلوقاتت نیستم؟!

فقط دمی بنشین ومخلوقت را آرام کن..

خدا جان..ببین...حتی الان هم وضوگرفته نشسته ام تابیایی..

تابیای بگویی چرا تنهاباشی مگر من خدای تو نیستم؟!

مگرمن دوست تو نیستم؟!نبینم بنده ام نا خوش است..

چگونه اینطور بی تاب امشب به خواب پناه ببرم؟

من تورامیخواهم...آرامش نگاهت را..

خداجان..توقع زیادیست که بخواهم امشب را به تو پناه آورم؟!

خداجان..همه میگویندکه چرا خدابیاید توبرو درب ِخانه اش..

نه خدا جان میخواهم امشب را تومهمانم باشی..

میخواهم یکبار هم من میزبان مخلوقم باشم...

هرچند میدانم ..نگفته هستی...هم میزبانی هم میهمان...

امشب میهمانی آسمانی دعوت دارم 


باشد که دعوت بنده ی حقیرش رارد نکند قدم برچشم های همیشه مرطوبش گذارد

...»



پ.ن:دلتنگی که پایش را درازتر می کند از گلیمش

من زانو به بغل مچاله میشوم...

دلم تنگ است..

کمی آغوش آسمانی میخواهد..

خدایا دیده میشوم؟



نوشته شده در سه شنبه 91/12/22ساعت 11:55 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

 Design By : Pichak