سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

چشمانم میسوزداز شوری این اشکان ِ نالان

دیگر توان ِ التماس را ندارند چشمانِ تشنه ام

. . . . .


عکس بین الحرمینت را پیش رویم گذاشته ام

و

ساعت ها خیره شدم به پرچم سرخ یا حسین ــَ ت

دلم میگیرد

بغض میکنم

باچشمانی نمناک باز به حرمت نگاه میکنم

مولایم..آقای ِ من


دلم برای ِ

مظلومیت چَشم ها

معصومیت نِگاه ها

عطش ِ گلوها

ترک ِ لب ها

سقای ِ بی دست

مشک های پرازخالی


عمودآهنین

کمرِ خم شده ات

علی ِ بی جانت

اصغر پَرپَرت

اسب ِ بی سوارت

آتش خیمه هایت

یتیمی کودکانت

اسرات عزیزانت

ناله های العطش

بدن های بی سر

نیزه های پُرسر

بدن های بی جان

سم ِ اسب ها

خارِ مغیلان

تازیانه

سه ساله

.

.

.

آتش میگیرد

آه..

دلم برایت میمرد

. . . .

 

دلم حرم میخواهد

آنهم از جنس ِ بهشت

. . . .

نالان نوشت 1:السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)

نالان نوشت 2:دلتون شکست ملتمسین دعا را فراموش نکنید





نوشته شده در دوشنبه 92/8/20ساعت 1:38 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

چندوقتی هست که دل آسمان گرفته..

به آسمان که نگاه میکردی دلت ناخودآگاه میگرفت

و

بغض میکردی ..

زانوانت را بغل میگرفتی روبه آسمان خیره میشدی

سرت را تیکه میدادی به دیوار

هوارا به جان ودلت میکشیدی

به خودت میگفتی

گاهی وقت هادلت میخواهد در آن لحظه جایی باشی که امکانش نیست

مثلا جایی

میانه ی

بین الحرمین

پابرهنه

با حال پریشان

میان ازدحام وهمهه ی زائرها

یک گوشه دنجی وخلوتی را بیابی

و

به جای نگاه کردن به مغازه های اطراف

و

حرف زدن زائرها..وسفره های غذایشان

سفره ی دلت را باز کنی وتمام دارایی هایت

داشته هایت را

نه !

تمامی نداریت را

ترک های  وجودت را

شکسته های دلت را

قلب رنجور وخسته ات را

حال ِ زارت را

و

همه وهمه دردهایت را


دانه دانه

بچینی کنار یکدیگر

بلند بلند

اسمش را مهمان لب هایت کنی

بخوانی اش تا اجابتت کند

بخوانی اش تا بدانی که می آید

می آیدومهمان این این دل ِ وامانده وجامانده از همه جایت میشود

بخوانی اش وببینی نگاه مهربانش را..

نگاه ارامش را..

بخوانی اش تا نشانش دهی دانه دانه نداری هایت را..

نداشته هایت را..

بخوانی اش تا بیاید وبشود مرهم ِ

دل و روح و جانِ خسته ات

بخوانی اش تا نشانش دهی

تمام بی قراری ها وبی تاب وتوانیت را

بخوانی اش تا دست گرم وپرمهریتیم نوازش را بر سرت بکشد

بخوانی اش تا بیاید بخرد باگوشه چشمی تمام نداری ات را..



آقاجان؟!

بابی انت وامی !
 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/8/14ساعت 6:59 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

چقدر هوای این روزهارا دوست دارم

من

و

تو

کنارهم

پابه پای هم

روی تن زردرنگ برگ های پاییزی

اهسته اهسته

قـــــــــــــدم برمیداریم

پاییز را دوست دارم

فصل زیبای خاطره هاست

و ...اما...

این پاییز را

بیشتر تر دوست میدارم

چون تورا..

وجودت را ..

کنارم حس میکنم

* * *

پاییز با توزیباتر میشود

وقتی باران میبارد

و تو..

دستت را چتر صورتم میکنی

وقتی از نوک موهایت ریزش باران را نگاه میکنم

غرق میشوم در وجودت..

* * *

پاییز با تومیشود فصل زیبای خاطره ها

میخواهم خاطره ای شوم در خاطرت

پاییز

فصل قتل عام برگ ها

فصل گریه ی اسمان

فصل غرش ابرها

فصل من

فصل او

فصل ِ ...

با توبهاری تر از بهار میشود..


پاییز من

در

تــــــــــــو

خلاصه میشود





نوشته شده در چهارشنبه 92/8/8ساعت 4:15 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

 

 

سلامی به قشنگی قرص ماه 

چندروزی است که درون دل بیقرارم آشوبی بر پاست..

حس خاص و زیبایی سر تاسر وجودم را تسخیر کرده است...

یک شورو هیجان وسوه انگیزی در بند بندوجودم نفوذ کرده است...

چند روزی است که جو خانه را برهم زده ام...

کلافه کرده ام اذهان خانواده را...

از بس بدنبال واژه برای امروز گشته ام افکار خسته ام مانند تارهای پیله ای درهم تنیده است...

 

به اتفاقی که دقیقا سه سال پیش اوایل ماه مبارک افتاد است می اندیشم...

اتفاقی که خوش آیند بودنش را درک میکنم...

عجب روزی بود آن روز فراموش نشدنی ...
.
.
.

که به همراه تو ای آشنا پای بر وادی مجازی گذاشتم...

عجب اتفاق قشنگی...

آن روز بود که من هم به دنیای خوب و بد پای نهادم...

 

دنیایی که یکنواخت بودن زندگی ام را دستخوش تغییرات قشنگ وزشتش قرار داد...

تغییراتی که هم وجهه ی خوبش در دلم نفوذ کرد وهم وجهه ی بدش صفحه ی دل پاکم را لکه دار...

(هرچند که خدایی دارم بخشنده..به کرمش چشم التماس دوخته ام..)
.
.
.

خودم را درست وسط کلبه ام به تصویر کشیده ام...

مانند دخترک بازیگوشی که موهایش را مثال آنشرلی در دوطرف بافته است وسط کلبه ام نشسته ام...

 

زانوانم را به آغوش کشیده ام ...

یکی از دستانم را مشت کرده به زیر چانه ام میبرم...

 

انگشت اشاره ی دست آزادم را برروی تصویرقشنگ وزیبایت(عکس لوگو)می نهم وبا جان ودل لمس میکنم..

 

آری تو ای دریچه ی خیال من که به تصویر حک شده ای تاابد خواهمت داشت...

 

تورا همبلاگی بزرگوارم بمن هدیه کرده است..نمیدانم سپاسم راچگونه روانه ی دل دریاییش کنم...

 

به پایین تر ازنقش قشنگت سیر میکنم..

 

نام زیبای نگینت راباعشق لمس میکنم..هم اسم عزیزی هستی که زندگیم برای اوست(مادر)

 

به پایین ترکشیده می شوم..جایی که نوشته هایت دانه دانه صف کشیده اند...

 

هرکدام از دل نوشته هایت حس وحال خودش را دارد..که فقط خودم آنهمه حس را درک میکنم...

 

بازهم پایین تر...

.
.
.

به اواسط کلبه میرسم....

نامهای عزیزانم به زیبایی یک ستاره میدرخشند وچشمک میزنند...

چه دنیای قشنگی برای خود ساخته ام...سرشار از عشق وعلاقه... 

 

حال دودستم را ستون چانه ام کردم به تماشای همه ی وجودت نشسته ام...

 

آری  دریچه ی خیال من  تولدت،سه ساله شدنت مبارکـــــــ....

 

 

این پست دومخاطب خاص دارد:

یکی آشنای عزیزم:*زهرا.م...که مرا به دنیای پارسی هل داد:دی

یکی ام آشنای غریبی که باعث شد بنویسم ولی هیچ وقت نیست که مخاطب نوشته هایم باشد...

یه دنیا عشق ومهربونی تقدیم به دلای قشنگ هردوتون

هرچند زهرا جان برای وسعت دل پرمهرت کمه ولی به لطافت قلب بزرگت پیش کشی ام را قبول کن..:)

هم بلاگی سالگرد کلبه ام است خودت را در شادی ام سهیم کن و نامت را به یادگار درکلبه ام به جا بگذار 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/6/10ساعت 2:35 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

 


شب شده بود

باد تندی شروع به وزیدن کرد

لامپ تیرک وسط کوچه خودش را به گوشه و کناره های تیر می زد

زوزه ی باد از لا به لای پنجره ی نیمه باز اتاق خودش را درون خلوتش هل می داد

صدای برفک سفید تلویزیون ...

کنترل نیمه جون دستش ...

ویدیوی کهنه ی قدیمی ...

برق های خاموش اتاق ...

 و باز هم تنهایی های گاه و بیگاهش ...

همه و همه دستان هم را گرفته بودند و به تنهایی خوف آورش آهسته آهسته قدم گذاشتند ...

رو به در ... خیره به عکس داخل گوشی نشسته بود

نمی توانست باور کند

که خودش آمده است یا خیالش

نمی توانست باور کند خواب است یا رویا

به هوش است یا نیمه جان

هنوز رفتنش را هم نتوانسته بود درک کند ...

چه رسد به امدن یک دفعه ایش را ...

رفت بی مقدمه چینی برای خاطره هایم ...

این بار هم ...

بازگشت ...یک دفعه ... بی صدا ... مثل با آمد ... مثل باد چه؟ می رود؟!

*******

تحقیرش می کنند ... دعوایش می کنند

بس نبود ان درد هایت ... ناخوشی هایت ... بی قراری هایت ... سردرد هایت ...

آن بغض کردن های ویرانگرت ... که حالا نشسته ای ماتم خاطره های کفن شده را گرفتی؟

بفهم ...

دخترجان ... دختر باش ...

عاطفه و احساست را نگهدار ...

احساسات دست نخورد به دردت نمی خورد ...

آرام باش ...

********

می گویند لطیف باش ...

دخترانه بودنت را حفظ کن ...

ولی ...

دل است دیگر ...

یک بار که بلرزد ... دیگر مال خودت نیست ...

پس لرزه های بعدش ویران ترش می کنند

می گویند بنشین سر جایت

زندگی ات را بکن ...

تو را چه به عاشقی ...

دختر هم دختر های قدیم ...

نمی دانم به کدامین گناه نا کرده ...

به کدامین دل نشکسته ... به کدامین حس عشاق خندیده ام که باید ...
دلم ...

این واژه کوچک سه حرفی ...

این چنین دل تنگ شود

 

آمدی ...

ولی گوش های همیشه بسته ات را باز نگهدار

 و در مغزت فرو کن

من

یک دخترم

یک دختر با احساس..

ولی بدان

که تنفر هم یک حس ناب است ...

احساس دل شکسته ...

هی ... فلانی ...

چسبت را بگذار کناری

دل من وصله پینه نمی خواهد

باید تعویض شود با تمام خاطره هایش!

می فروشم تمامشان را

دوست داشتنت را

دوست داشتنم را

همه اش ارزانی خودت باد!

پا پس کشیدی

دل پس کشیدم!

** هی فلانی
طبق رسم همیشه
کاسه به دست ...بدون آب و یاس سپید
شما رو به خیر و ما رو به سلامت ... !

 

 



نوشته شده در چهارشنبه 92/5/30ساعت 1:19 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

 

بغض که میکنی..

وجودم میلرزد..

با تلنگر کوچکی فرو میریزم...

اشکانت که سرازیر میشود..

زندگیم را سیل میبرد...ویران میشوم..

لبخند که میزنی..

دنیا مرا به آغوش میکشد...

زنده ام میکند...

هر خنده ات..تنفسی میشود برای جان خسته ام...

پس نه بلرزد چانه ات..

نه خیس شود چشمانت...

بخند...برایم لبخند بزن..

تو که میخندی هستی تسلیم جاذبه ی نگاهت میشود..

بخند.. برایم لبخند بزن...

دلبری کن با خنده های شیرینت..

که دنیا را لحظه ای بی تو نمیخواهم...

تو که میخندی..دلم برای چال گونه ات ضعف میرود..

تو فقط بخند..

من برایت  به آتش میکشانم وجودم را...

تو فقط بنشین مقابلم..

لبخند بزن..

من دو دستم را ستون چانه ام میکنم..

و سیر نگاهت میکنم...

 

آه...

دلم..

تاب..

فشار این عاشقانه ها را ندارد..

دلم برای برق نگاهت...

برای لرزش دست هایم...

برای نم چشمانت...

اشکان چشمانم...

برای همه ی باهم بودن ها تنگ است...

تا کی این عکس های تکراری بشوند مرهم دردهایم...

دیوانه ام میکند لبخند شیرین عکسهایت..

دلم برای خودم..خودت تنگ است..

نمیفهمد دلم..

درک ندارد...

دل که تنگ شود..

دنیا هم پایش را روی شاهرگ احساست میگذارد...

نفست میشود قاتل جانت...

بالا نمی آید...

 

دل که تنگ میشود نمیفهمد...

کسی که میرود دیگر رفته است...

بفهم..!

رفتنی میرود...

غیرت دخترانه ات را نگهدار....


 


نوشته شده در یکشنبه 92/5/27ساعت 1:8 عصر توسط نگین نظرات ( ) |




زندگی برایم مزرعه ایست از جنس طلای گندم ها ...

این روز ها حال مترسکی را دارم ...

که بی حرکت ...

زیر نوک سرخ کلاغ های سیه بال ... از فشار این همه درد به تنگ آمده است

 و کاری جز نگاه کردن و درد کشیدن از دستان به چوب بسته اش بر نمی آید ...

خیسی چشمان دکمه ایش را هیچکس جز گنجشکک همیشه پریشان نمی فهمد...

 آن زمان که کلاغک بر لب های خاموش و نداشته اش نوک می زد ...

شاید مترسک به ظاهر خندان به این فکر می کرد که تاوان حرف های نزده ای را پس می دهد.

که هیچ وقت بر لبان بی جانش جاری نشده بود

زمانی که ...

کلاغ ها زخم هایشان را بر جان خسته اش بر جای گذاشتند.

رفتند تا فردایی دیگر بازگردند و بزنند به جانش زخم هایباقی مانده اشان را ...

شب دامن بلندش را همه جا می گستراند ...

و ...

مترسک

سر به زیر به کلاغ های گندم زارش فکر می کند

********

و اوج همدردی ...

دردش را فقط گنجشکک کوچک درخت سرو درک می کند ...

هنگامی که بر شانه ی افتاده ی مترسک می نشیند ..

و بال بال زخمی شده ی کوچکش که نشانی از اتحاد کلاغ هاست

اشک های روان گشته ی مترسک را پاک می کند

آن شب مترسک و گنجشکک تا صبح درد و دل هایشان را حواله ی گوش های منتظر خود کردند ...

********

و صبحی دیگر ...

و سیاه رنگ هایی گرسنه ...

و درد هایی نا تمام ...

و زخم های همیشگی ...

و مترسک می داند که این است قانون طبیعت ...

 


نوشته شده در دوشنبه 92/5/21ساعت 12:10 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak