سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

یک سال واندی از آن ماجرای کذایی میگذردومن...

مَنــــی شده ام که دیگر به خود تعلقی ندارم وبه دستان پرمهرمردی که عاشقانه دوستم داردسپرده شده ام


بازهم به خلوت گاه وزادگاه تنهاییم پناه آورده ام..

طبق عادت همیشگی ام از فرط خستگی خودم را مانند پری وسط تخت رها میکنم

ودستانم را بالشت سر ِ سنگینم میکنم

وبه سقف سپید همچون رنگ صورت خودم نگاه میکنم..

هنوز هم از فرط هیجان دستانم مانند بیدی لرزان درحال دَوَران است..


چرا..چرا الان.."بعداز این گذر زمان طولانی .."

مضطرب چشمان نمناکم را میبندم


چشمان نحیفم توان مقابله با این اشکان ستیزه جوراندارند


واشکان لجوج وسرسخت مانند خنجری بران باسوزشی جانسوز از کاسه چشمان به بیرون هجوم می آوردند..


بازهم شدم آن جوانک زودرنج وغرور دوسال پیش


آن جواکی که برای نگهداشتن غروش سرسختانه بااشکان پرمدعا میجنگید

ولی درخلوت خود مانند ابر سرگردانِ بهاری میبارید

بازهم صحنه ی درام ،رمانتیک،عاشقانه وحقیقت محض وتلخ غروب جلوی چشمانم تداعی شد:


"خیلی خونسردوبی تفاوت وخسته داخل خیابان همیشه تکراریمان قدم میزدم

سنگ های ریزو درشت آسفالت زیر نگاه ِ بی حوصله ام خمیازه میکشیدند..

با بی حالی وخستگی ناشی از دانشگاه سرم را داخل کیف همیشه شلوغم کردم


ودنبال کلید همیشه نا یابم گشتم..

هنوز نزدیک درب مجتمع نشده بودم که درب با صدای دوجوان درحال بحث بازشد

یک لحظه از بوی آشناوصدای پر ابهتی برجای ماندم وبه درخت کنار پیاده رو تکیه زدم

وتن بی جانم را تحمیل درخت سَرو کردم

خودم را به زور کشان کشان به پشت درخت بردم تا نبینتم

همچون من قلب داخل سینه اش ضرب نگیردورسوایش نکند..

یک نیم نگاه کوچکی به اطراف انداخت وهمراه جوانک کنارش از سرو به گل نشسته ام گذرکرد

باز من ماندمُ بویی آشنا..


ناخودآگاه دوپای بی حسم به سمتش کشیده شد وبه دنبالش به راه افتاد که ناخودآگاه شانه به شانه ی مادرم برخورد کردم

دردل به بخت خود وشانس نداشته ام لعنتی فرستادم

مانند جوجه ای که خلافی کرده است

درحین ارتکاب جرم دستگیر شده باشد باقیافه ای مظلوم ودرعین حال پریشان

به دنبال مادرم راه افتادم..

تمام پله هارا میبویدم ودست بر نرده هامیکشیدم

احساس سوختگی در مویرگ های بینیم حس میکردم ..

فقط دعا دعا میکردم که به اتاقم برسم

دیگر تحمل سوزش این اشکان ِ بی رحم را پلکان نحفیم نداشت.."

وحالا من مچاله شده روتخت به یاد بود عروس مقابلم خیره شده ام

بازهم تصویر لرزان چشمانِ درشتِ اشکیت جلوی چشمانِ موج دارم جان گرفت..

. . .

لحظه ای که یاد بود عروس را مقابلت گذاشتم

باحرص وبغض وخشم به نام داماد نگاه کردی

وباصدایی که گویی از عمق چاهی برخاسته است

با تمام قوای تحلیل رفته ات گفتی:

"من که قسمتم نبود خوشبختت کنم ولی امیدوارم اوخوشبختت کند"

. . . .


یادم نمی رود با بی رحمی تمام خواستگاریت رانادیده گرفتم

وباگستاخی زیاد ردت کردم

وفردایش جواب مثبت مردی را دادم که دلم ذره ای محبتش رانداشت ودرک نمیکرد

وتلخ تر از آن دسته گلی بود که همراه بایادبود عروس اهدایی ام روز جشنم به دستم رسید

ودردناک تر جمله ی روی کارت بودکه با خط خوشت نوشته شده بود:

*همراز من پیوندت جاودان..*

. . . .

با ظاهری شیک وصورتی مملواز آرایش

مانند عروسکی که محکوم به خنده است

لبانم را خنده ای مسخره پوشش داده بود

ومن به قطره ی اشک روی کارت فکر میکردم..

آه چه خیانت بزرگی به شاه داماد کنارم میکنم..

. . . .

در خاطراتم غرق بودم که زنگ پیام گوشیم

تمام افکارم را قیچی کرد وبدتر ازآن متن پیام

با شماره ای ناشناس بود که گویی با قیچی

به جان قلب پاره پاره ام افتاده بود..

:Loading message

"وشاید سال ها بعد بی تفاوت از کنار هم بگذریم وبگوییم

آن غریبه چقد شبیه خاطراتم بود

فکرنکن فقط خودت منو دیدی ..بلکه من هم حضورت را حس کردم"


پ.ن:این داستان ادامه دارد..




نوشته شده در جمعه 92/3/17ساعت 4:25 عصر توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak