سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

به نام او

داخل اتاقم

وسط همهمه ی کاغذ های باطله و مچاله شده گم شده ام

مداد به دست خودم را غرق مسئله ی روبه رویم کرده ام

فرمول های زیادی داخل مغزم سر می خورند و بر روی کاغذ بی رنگ پرت میشوند

آنچنان در بند بند وجود مسئله حل شده ام

که صدای جیغ کتری مرا به زمان حال باز میگرداند

مداد را پشت گوش هایم میگذارم و بلند میشوم

لیوان خال خال مشکیم را پراز چای میکنم و برمیگردم

روی کتاب و دفترهایم هوار میشوم

دستانم را ستون چانه ام میکنم و به بخار های معلق خیره میشوم

یک دفعه سایه ای اتاقم را تاریک میکند و بعد از آن

بوی نم خاک فضای سرد اتاقم را خوشبو میکند

 . . . .

با لبخندی آرام به سمت پنجره ی نیمه باز اتاقم گام برمیدارم

دستم را بیرون می برم و انگشتانم را میان نسیم بهاری تاب میدهم

باز هم آسمان نوای باریدن سر داد

یواش یواش نم اشکان آسمان دستانم را لمس میکنند

با نفسی عمیق عطر قشنگ نم خاک را به جان و دل میکشم
 

به تک درخت سبز داخل حیاط نگاه میکنم

چه ملتمسانه دستانش را به سوی آسمان بلند کرده است

هیبت زیبای درخت زیررگبار باران

همانند دختر بچه ای است که دستانش را چتر سرش قرارداده است

. . . .

صدای پای باران قطع میشود و فقط...

فقط صدای شُــرشُــر ناودان ها و جیک جیک گنجشکان به گوش میرسد

ابرهای آسمان باهم خداحافظی میکنند و میروند

رنگ مات زرد خورشید وسط آسمان سفید جلوه ای زیبا به تصویر کشیده است

صدای گنجشککان روی درخت فضا را دلچسب تر میکنند

. . . .

باران..باران...بارن..

همین صداها و هواها و باران ها پرتم میکنند وسط خاطرات

خاطراتی که در وجود او خلاصه میشد

اویی که آخرش آنهایی شد برای خودش و رفت

هع...

اویی را که خودم..همین خودم با افکار و احساساتم بزرگش کردم

آنقدر بزرگ که غولی شد درون کابوس هایم

غولی که من را کشت و دیگری را جایم نشاند

همان اویی که ساعت ها زیر باران با یادِ..

نگاهش ، صدایش...ثانیه ای صد بار بی صدا فــ ـ ـ رو میریختم

 . . . .

قطره اشکی مزاحم سردی گونه هایم را قلقلک می دهد

گرمی دستی را برروی شانه هایم حس میکنم

سرم را به طرفش کج میکنم

نگاه طوفانیم در نگاه بارانی اش غرق میشود

لیوان چای را نشانم میدهد

دستانم را دور گردنش حلقه میکنم

با عشقی که فقط در خودش سراغ دارم به آغوشش کشیده میشوم

حیف این چشم ها نیست؟!

بهار من فقط در این دو چشم خلاصه میشود..

"مـــادر"



نوشته شده در یکشنبه 92/1/25ساعت 5:17 عصر توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak