سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

یک بعدازظهرفوق العاه کسل کننده است..

حوصله ات سررفته است واز گیجی کف کرده است

دلت از زمین و زمان گرفته است

تمام حرصت را روی سر کیبورد بیچاره ات خالی میکنی

یک مشت محکم میکوبانی رویش ..مینشینی زمین روبه کمد میزت

میروی سراغ کمدت..درش رابازمیکنی

سررسید مشکی رنگت رادرمی آوری میگذاری روبه رویت

انگشت اشاره ات را میگذاری جایی که خودکارت هست

سررسیدت راباز میکنی

خودکارمشکی رنگت را درمی آوری

. . . .

قلم را می لغزانی برروی تن بی جان و سپیدرنگ کاغذ

کاغذ زیر دستانت رنگ میبازد از سردی واژه های گنگ

نمیدانی چه چیزی را روانه دلِ پرآشوب کاغذ کنی

واژه ها بازیت میدهند

هی روی نوک زبانت سر میخورند ولی بعد...

بازدوباره دودوکنان به انتهای زبان کوچکت میدوند

کلمات خودشان را تاب میدهند روی افکارپریشانت

هعی قلم را میرقصانی ولی ..

ولی ردپایی روی صفحه ی زیر پایش برجای نمیگذارد

پای قلم پیچ میخورد...بر روی زمین پرت میشود

واژه ی تاب سوار به ناگاه به زمین میخورد

ورنگ سیاهش تن بی جان کاغذ را خط خطی میکند

خطوط به جامانده را که بهم بچسبانی

نام آشنای تنهایی درگوشه گوشه ی ذهنت جای میگیرد

. . . .

وجودت را خشمی سرخ احاطه میکند و تو...

به اندازه ی کوهی از خشم لبریز میشوی

تمام حرصت را برسرکاغذ سپید خالی میکنی

بدنش را زیر انگشتان حریصت چاک چاک میکنی

ذرات وجودش را درهم میکوبی

و پخش زمین میکنی

یکی پس ازدیگری کاغذهای بی جان سررسید راقتل عام میکنی

دستت روی سرت میگذاری و همانجا سقوط میکنی

خودت را بین انبوه جسدهای بی جانشان پنهان میکنی

. . . .

دستانت را به زیر سرت میگذاری وبه سقف خیره میشوی

به این فکر میکنی که احساساتت دچار سوء تفاهمی حادشده اند

با خودت فکر می کنی بد نیست

یک وقت هایی هم چشم هایی باشند که بتوانی به آن ها خیره شوی

داخل مردمک چشمانشان حل شوی

یا نه آن ها به تو خیره شوند

انقدر که دستانت عرق کنند و مجبور شوی زیر میز قایمشان کنی

. . . .


چراجای دوری بروم؟!

دلم میخواهد دستان خدارابگیرم

بیاورمش داخل اتاقم..بنشانمش روبه روی خودم

. . . .

«از دور، همه چیز زیباتر است

کمی نزدیکتر بیا

نه!

نمی خواهم رگ گردنم باشی

همین که روبرویم بنشینی و برایم حرف بزنی

کفایت می کند

خدایا فقط تویکبار فقط یکبار پابه خلوت دلم بگذار

بیاوبنشین به حرف هایم گوش کن

به اسمت قسم قول میدهم دیگرهیچ وقت شکوه ای نکنم

توبیا مرا به آغوش بکش...برایم از دنیایت بگو

از بنده هایت..ازعزیزانت..

مگرمن اشرف مخلوقاتت نیستم؟!

فقط دمی بنشین ومخلوقت را آرام کن..

خدا جان..ببین...حتی الان هم وضوگرفته نشسته ام تابیایی..

تابیای بگویی چرا تنهاباشی مگر من خدای تو نیستم؟!

مگرمن دوست تو نیستم؟!نبینم بنده ام نا خوش است..

چگونه اینطور بی تاب امشب به خواب پناه ببرم؟

من تورامیخواهم...آرامش نگاهت را..

خداجان..توقع زیادیست که بخواهم امشب را به تو پناه آورم؟!

خداجان..همه میگویندکه چرا خدابیاید توبرو درب ِخانه اش..

نه خدا جان میخواهم امشب را تومهمانم باشی..

میخواهم یکبار هم من میزبان مخلوقم باشم...

هرچند میدانم ..نگفته هستی...هم میزبانی هم میهمان...

امشب میهمانی آسمانی دعوت دارم 


باشد که دعوت بنده ی حقیرش رارد نکند قدم برچشم های همیشه مرطوبش گذارد

...»



پ.ن:دلتنگی که پایش را درازتر می کند از گلیمش

من زانو به بغل مچاله میشوم...

دلم تنگ است..

کمی آغوش آسمانی میخواهد..

خدایا دیده میشوم؟



نوشته شده در سه شنبه 91/12/22ساعت 11:55 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

گاهی وقت ها دلت سکوت میخواهد..   

میخواهد سه کنج دیواری را به نام خود زند..

میخواهد آرامشِ چشمانت را اذان خود کند...

میخواهد سرش را به دیواری تکیه دهد و خودَش با دستان خودَش

خویش را به آغوش بکشد...

میخواهد تنهای تنها باشد...

بدون هیچ رهگذرِ غریبی...

بدون هیچ مسافرِ آشنایِ جامانده از قافله ای ...


بغض کالی که سال ها درگلوی تشنه ات نارس مانده است

قبل از رسیدَنش به سادگی یک رُز قرمزپَرپَر میشود

باران چشمانت بی مهابا شروع به بارش میکند

از پنجره ی نیمه باز اُتاقت...رده های نورمهتاب را تا سقف آسمان بدرقه میکنی

به ماه میرسی..به هلالش مینگری..

در چشمانِ پرازبرقش خیره میشوی..

و درد دلهایت را حواله گوش های همیشه مشتاقش میکنی..

 دردِدل هایی که جز خودت،خدایت و ماهت

کسی نمیتواندگوشه ای از آن رادرکش کند

خوب که نگاه میکنم..میبینم

ماه من پشت این ابرهای آرام پنهان شده است

شایدهم در گوش ستاره ها از

مَن و این شب ها و این واژه های خیس میگوید

چه زیبا بود روزی که حس کردم دنیا به پاهای همیشه خسته ام افتاده است..!

و شعله های فانوس های ایوانِ ذهنم جان گرفتند

اما دنیا هنوز از پا ننشسته است

هنوز هم خنجرهای گاه و بیگاهش را پیش کشیه تن خسته ام میکند

گویی فانوس های ایوانِ ذهنم بار دیگر جان باختند

...

نیمه شب غریبیست

باز منم و یک اتاقِ تاریک.. خلوت.. بارانی..

امشب هم صبرم سرآمد و تهی شدم از کلمات

باز هم سوزن ناله هایم گیر کرد 

روی تن زندگی را

خراش می دهد یا نه ، نمی دانم..؟!

...

آنقدر می نویسم و می نویسم تا خواب بر چشمهایم غالب شود

و شبیخون این واگویه های غریب در من آرام گیرد

هرچند تا صبح کابوس ها تنهایم نمیگذارند



پ.ن:دفترم را باز میکنم،

اولین صفحه حکایت از رفتنت دارد به صفحات دیگر نگاه میکنم،

تمام صفحات دفتر از نبودنت،

ازغم دوریت،

از چشم انتظاریم و از امید به بازگشت ات پر کرده ام

تنها یک برگ سفید باقی مانده است،

برگی که برای آمدنت خالی گذاشته ام




نوشته شده در جمعه 91/12/11ساعت 2:30 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

دلم میخواهدهمانند مادری دلسوز دست خود ِساکتم را بگیرم

بابغض وحرص به دنبالِ خودم بکشانم وعتاب آلود بر زمینش نهم..

وخودِ ساکتم بابغض لب بربچیندوبا چشمان ِ خاکستری


نگاه ِ وحشت زده اش راغرق نگاه سرکشم کند

ومن آرامتر از قبل ..

انگشت اشاره ام رابه نشانه ی تهدید بالابگیرم


وجلوی چشمانش همانند پاندول ساعت تکانش دهم..

 وبا فریاد کنترل شده ای حرفم رابه خودِساکتم بزنم که...


اگر یکبار دیگر گوشه ای کز کنی وآبغوره های

رسیده ونرسیده ات رابگیری ...


منـ میدانم وتــو....

وخودِ ساکتم ...

 بانگاهی تبدار چشمان طوفانیش را به نگاهِ آرام همچو ساحلم بدوزد


وباصدای ضیف وبغضی خفیف لب
بگشاید...

 ومشت های گره کرده اش را به سینه ی پراز دردم بکوبد وفریاد بزند

ومن اورا درآغوش همیشه آرامم بکشانم وسرش را برروی شانه ام بگذارم

دستم را بر روی موهای پریشانش بکشم...

 ودرآغوشم همانند گهواره ای تکانش دهم..


وزیر گوشش شعر های مادرانه بخوانم..

وخیسی وداغی اشکانش را برروی شانه ی خسته مادرانه ام حس کنم.

 وخودِ ساکتم به این فکر کند که آغوش مادرش امن ترین جای دنیاست.


نوشته شده در سه شنبه 91/12/1ساعت 1:23 صبح توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak