سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

سوسوی ستارگان در ظلمات آسمان به چشم میخورد..

صدای جیرجیرک..

میان سکوت خوف آورشب به گوشت میرسد..

صدای پارس سگ لرزرابه جانت می اندازد..

میترسی..

تمام جراتت یکباره تحلیل می رود..

صدایی گرگ ها

هوهوی باد..

خروس سحرخیز

همه وهمه تسبیحت می کنند

وبندگی اشان رو به رخ من میکشند

. . . . ..

مچاله میشوی ..

بوی سبزه ی خیس خورده شامه ات راپُر میکند

سپیده میزند

هواگرگ ومیش است

. . . . . .

نَم نمَک خورشید نیم رخ محوش را نثار آسمان میکند

آسمان بارویی باز وخندان رخ زیبای خورشید را

به آغوشش میکشد

درهم شدن رنگ سفیدوزرد ..

تلالودرخشانی را به تصویر میکشد

. . . . . . .


مانند کبوتری رها و آزاد..

به این شاخه و آن شاخه میپری ..

سمت درخت زندگی بال میزنی

لب ِ شاخه ی امید فرود می آیی

اطرافت را..زیرِ پایت را نگاه میکنی..

دیگر ترس از ارتفاع هم نداری ..

چَشمان تیله ای مشکی رنگت را می بندی

بال هایت را ازهم می گشایی

باشتاب قدم اول ودوم را برمیداری

درذهنت به بازتاب این سفر فکر میکنی

به اولین پرواز طولانیت..

بدون ترس از  لب ِ شاخه اوج میگیری

بدون کوچیکترین ترسی..

چون باتمام

عشق

اعتقاد

امید

اعتماد

اطمینان

به سمتش پرواز میکنی

میدانی..

امیدداری

که با تمام عشقش نظاره گر بال زدن وعروج توست

پروازی نوشت:

خدایا میخواهم پرواز کنم

پر بزنم به سویت

دستم را بگیر..


 


نوشته شده در یکشنبه 92/4/30ساعت 6:53 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

قلم به دست میشوی که برای

وجودش

حضورش

ظهورش

بنویسی !

ولی قلمت یاریت نمیکنند

واژها تا نوک خودکار سُرمیخورند

ولی..

ولی به کاغذ سپید نرسیده فرار میکنند

. . . . .

بعد از کلی کلنجار وفکر کردن

خودکار را روی کاغذ میلغزانی

خطوطی سفید ونا خوانا روی کاغذ حک میشود

خیره میمانی به خط روبه رویت

نا مفهموم..نامفهموم..

خودکار را بارها در هوا میتکانی

در دهانت "ها" میکنی

میکشی روی کاغذ

ولی ردی از خود به جای نمیگذارد

. . . .

نفست را با صدای کشداری بیرون میدمی

با حرص کاغذ را مچاله میکنی

هدف گیری میکنی

و

به

داخل

سطل پرت میکنی

هع

افتاد کنار سطل

. . . .

یک کاغذ دیگر برمیداری

اینبار مصمم تر میشوی برای نوشتن

خودکارا محکم نگه میداری

ولی واژه ای کلمه ای که

بتوان با آن

برای تو نوشت را از میان

فرهنگ لغت مغزم ودلم پیدا نمیکنم

. . . .


فقط یک جمله مینویسم

آقا جان..

تو هستی در کنار ما

میان ما

در کوچه ها وخیابان های ماقدم میگذاری

و میگردی

ولی از ما به اصطلاح منتظرانت خبری نیست

و... تو

ای خوب من

دراین تاریکی شب

به دنبال یاران خود میگردی

و من ِ منتظر

در رختخواب خود آسوده خوابیده ام

وزیر لب العجل العجل میگویم

به راستی انتظار یعنی این؟!!

. . . . .

ولی من میدانم

یک روز..یک ساعتی

می افتد

آن اتفاق خوب را می گویم..

که من..تو ...او ...

سال هاست

منتظرنشسته ایم

و

هر لحظه ..و هرروز ..و هر جمعه

گفته ایم

خدا کند که بیایی


بغض نوشت:

  کاش در این رمضان لایق دیدار شویم

         سحری با نظر لطف تو بیدار شویم ...

 





نوشته شده در دوشنبه 92/4/24ساعت 1:51 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

امشب حال قشنگی

حس ِ عجیبی

دلهره ی شیرینی

عاشقانه ی زیبایی را احساس میکنم

سجاده ام را زیر بغلم میزنم ..

بالبخندی شیرین

با کاسه ی  آبی پر از یاس سپید

وارد حیاط میشوم

کنار حوضِ  آبی

قالیچه ام را پهن میکنم

سجاده ام را باز میکنم

کنار همان حوضچه همیشه آبی وضو میگیرم

نسیمی خنک موهایم را نوازش میکند

دستانم را باز میکنم ونفس عمیق میکشم

چادرم را سرم میکنم

مینشینم رو به قبله

سرم را بلند میکنم روبه آسمان سیاهت

تسبیح دانه درشت ِ قرمزش را بر میدارم

میان انگشتانم میلغزانم

و

صدای

یا غیاث المستغیثین ــَم

بلند میشود

دلم برای

الغوث الغوث

گفتن لک زده است

نسیم می وزد

بوی یاس های خیس خورده بلند میشود

چه فضای عاشقانه ای درست کرده ام

بازهم لبخندی دیگر..

خدا هم لبخند میزند

این را ازچشمک ستاره ی کم نوری فهمیدم



 

. . . . .

سینی سحری ام را کنارم گذاشته ام

یک تکه نان..پنیر...و خرما

ریحان تازه ام هست

سحری ام را کنار حوض وماهی قرمزم میخورم

دستانم را بالا میبرم

خدایا شکرت

همه ی گرسنه هارا سیر کن

. . . . .

صدای اذان بلند میشود

بازهم چادر به سر قامت میبندم

الله اکبر



. . . .

آسمان روبه طلوع میرود..

صدای دعای عهد از مسجد محل به گوشم میرسد

هم نوا میشوم با صاحب صدا

ته دلم میگویم

خدایا..

خدایا..

به حق اولین سحر این ماه مبارک

ظهورش را نزدیک بفرما..

. . . . .

دعای عهد به اخرش میرسد

بلند میشوم

رو به اسمان

با چشمانی خیس

سه بار میگویم

.

.

.

.

العجل العجل..یا مولای یا صاحب الزمان..


نگین خانوم
رمضان 92

. .  . .
بغض نوشت: برای سلامتی همه دعا کنید


بغض نوشت 2:ماه اجابته دعاست..دعاهاتون مستجاب

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/19ساعت 2:36 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

روز غریبی است

چشمانم از سوزش نم اشکانم ملتهب شده اند

حنجره ام از حصار این بغض لعنتی به تنگ آمده است

دستانم از فشار مشت گره کرده ای که ساعت ها بر اثر حرص ناشی از عصبانیت بسته بود به لرزه افتاده است

احساس خفگی سرتاسر وجورم را احاطه کرده است

ساعت یک ظهر است

گرمی هوا کلافه ام کرده است

این کلید بازیگوش هم وقت بدی را برای شیطنت وبازیگوشی پیدا کرده است

دو طرف کیفم را میگیرم وتمام محتویاتش را روی سنگ فرش کوچه خالی میکنم

کلید را از هیاهی محتویات کیفِ وسطِ کوچه بیرون میکشم

درب باز شد

من هستم ویک ساختمان خلوت و ساکت

کفش هایم را پرت میکنم کناری

داخل اتاق می روم

سراغ کشوی همیشگی

بازهم مانند روزهای گذشته

سررسید مشکی ام را در میاورم وپرت میکنم وسط اتاق

سمت هما کشوی پر از آتو آشغالم می روم وباحرص بازش میکنم

وکل کشویم را میکشم بیرون

بی هدف محتویات داخلش را روی دل ِ فرش اتاقم خالی میکنم

اسپری ..شیشه ی خالی عطر..نوارچسب..خودکار مشکی

آشغال تراش ..سی دی ..فلش..جعبه ی مداد رنگی

هرچه هست پخش زمین می شود

یه فکری مانند رعد به مغزم خطور میکند

این که بنشینی روبه روی دیوار بامداد رنگی های رنگ پریده ات حرف بزنی

سررسید را برمیدارم ومیگذارم روبه رویم ..

صحفه ی اول بزرگ نوشته شده:

تقدیم به خودم :دی

دل نوشته های وبلاگی نگین خانوم

با آرامش ولی چانه ای لرزان

چشمانِ اشکی ..بادستانی مرتعش

برگه ی اول را پاره میکنم وجلوی رویم میگذارم

قطره اشکی بزرگ میلغزد روی گونه هایم

برگ دوم پاره شد..قطره بزرگتر شدوپایین لغزید

برگه سوم...برگه چهارم..

برگه ی سپید آخر ..آن هم پاره شد


 
قطرات اشکانم به هق هق بی صدایی تبدیل شده است

وسط همهمه ی کاغذ های بی جان ولی هوشیار سررسیدم نشسته ام

نم اشکانم روی هرورق یک یادگاری را گذاشته است

دستانم را محکم روی لب هایم گذاشته ام ومیفشارم تا خفه کنم

هق هق های سربه بیابان گذاشته ام را

صدای استاد بنان به گوشم می رسد

بااااااااااز ای الهه ی ناز..بادل من بساز...

نمیدانم برای چندمین بار بود که تکرار میشد ولی هرچه بود تا به الان متوجه ی

روشن بودن سی دی وخواندنش نشده بودم

وسط کاغذ ها دراز میکشم وسررسیدخالی از برگ را به آغوش میکشم

یک لحظه..

پشیمانی همه ی وجودم را به آتش میکشد

صدای بنان بلند می شود

بــــــااااز ای الهــه ی ناز ..

وصدای گریه ی من میان صدای او گم می شود

ومن برای الهه ی ناز از دست رفته ام به سوگ می نشینم

وحالا من مانده ام وجگر گوشه هایم

آرام آرام جمعشان میکنم ودر صندوقچه ی خاطراتم دفنشان میکنم


پ.ن: دلم ناخوش برای خوشی ناخوشی هایم دعا کنید ...

برای دلم دعــا کنید ..




نوشته شده در پنج شنبه 92/4/13ساعت 12:56 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

سلام

به علت نداشتن حوصله ومشکلات دیگر

درب این وبلاگ تا اطلاع ثانوی تخته یا همون
(بسته ) می باشد.




شاید بنویسم شایدم نه..




تا پست ومطلبی دیگر یا حق







نوشته شده در پنج شنبه 92/4/6ساعت 6:17 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

مثل همیشه بی صدا ازجایم بلند میشوم..

دیگر تختم هم به بیداری های شبانه ام عادت کرده است..

اهسته وپاورچین باسرپنجه هایم به سمت یخچال میروم

از میان ازدحام قرص ها..خوشرنگترینشان راانتخاب میکنم

کف دستم نگهش میدارم وبه این سو ان سو میغلطانمش

یک نگاه یخ زده به قرص میکنم ویک نگاه به بطری خالی اب

قرص را ته گلویم میگذارم وبادست از شیراب ،اب بی رنگ راروانه ی دلم میکنم

خنکای آب پاشیده شده روی پوستماز حرارت والتهاب درونم کم میکند

مدتی بی هدف به سرامیک های کف اشپزخانه نگاه میکنم

رنگشان حالم رابهم میزند

کرم مایل به زرد

درست رنگ چهره ی من..


. . .

برمیگردم به اتاقم

از زور بی حالی وبی خوابی چشمانم خمار شده اند

ولی تلاشی برای بسته شدن نمیکنند

نمیدانم

چند ساعتی گذشت

که صدای خوش اذان در گوش هایم طنین انداز شد

ومن باارامشی که از خودم سراغ نداشتم

شروع به گرفتن وضویم کردم

وحالا من:

اماده ی نماز صبح میشوم

سجاده ی یادگار مادربزرگم را

گوشه ی اتاقم سه گوش پهن میکنم

وچادر به سر قامت میبندم

الله اکبر..


. . .

نمازم تمام شد

ولی یک حس نابی وادار به نشستنم میکند

نشستم وزل زدم به آسمان قاب شده در

پنجره ی اتاقم

شروع کردم حرف زدن باخدا

ازهمه جا گفتم

ازهمه دری حرف زدم

از خودم

ازخواسته هام

ازخوشحالی هام

از دردهایم

ازهمه چیز

خواستم از گناهانم بگویم که دیدم رویش را ندارم

چه بگویم؟

از کفرهایم...از ناسپاسی هایم

از بی محلی هایم

حقم هست..هرچه بگویی حقم هست

سرم را به دیوار کنارم تکیه دادم

چادرم راکشیدم روی صورتم

زانوانم را بغل گرفتم وبه..


به دانه های قرمز تسبیح خیره شدم

وآرام آرام دانه هایش همراه اشکان لغزانم

غلط میخوردن وبه پایین میافتادن

نمیدانم چه شد که پلکانم بسته شدند وبه خواب رفتم

. . .

در خواب حیاط مدرسه ی قدیمم به خوابم امد

وصدای مرحوم اغاسی در سرتاسر حیاط پخش شده بود

به گوش میرسید

"خبرامد خبری درراه است

شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید.."

. . .

یک دفه باصدای مادرم ازخواب پریدم که میپرسید
 
چرااینجا خوابیده ام

کل خوابم جلوی چشمانم جان گرفت

من نذر وقولم را یادم رفته بود

عزمم را جزم کردم

من

نیمه ی شعبان

روز ولادت اقام

باید جمکران باشم

 

 

پ.ن:دعا کنید قسمتم باشه واقابطلبتم که برم

پ.ن:انشالله روزی همه ی بزرگواران باشه...التماس دعا




نوشته شده در شنبه 92/4/1ساعت 3:28 صبح توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak