سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

همین حوالی بود که شروع شد

توی دلم یه حس ِ ترس 

یه دلشوره ی عجیبی داشتم

 حال ِ ادمی رو داشتم

  که انگاردستاشو گرفتن ودارن 

از دنیای کوچیکی که داشت میکشیدنش بیرون

تا

پرتش کنند وسط یه دنیای بزرگ با وسعتی تا بینهاااایت

 نمیتونم حس وحال اون لحظه مو توصیف کنم 

نُه ماه تمااام پر از تجربه های تلخ وشیرین 

ترس وشادی های متفاوت 

حس های ضد ونقیض 

ترس واشتیاق 

نمیدونم  ..نمیدونم

شاید فقط یه مادر جوان ومضطرب

یه دختری که اولین تجربه ی مادر شدن رو میخواد تجربه کنه 

حسم کنه،منو بفهمه ،پابه پام اون ساعت ها ودقیقه ها رو جلو چشم هاش ببینه 

هی میخوابیدم ..هی بیدار میشدم 

میرفتم توی حیاط شاید حالم بهتر شه ولی 

وقتی باد داغ روی صورتم حس میکردم حالت تهوع بهم دست میداد

میومدم تو صورتمو با اب یخ میشستم 

دهنم خشک خشک میشد 

جرعه جرعه از اب شورِ شیر رو میبلعیدم

 تا شاید آتیشی که به جونم افتاده بود رو خاموش کنم

هی آیه الکرسی خوندم 

هی ذکر گفتم 

هی دردام شروع میشد

هی تو وول میخوردی توی دلم !

فکر کنم توام لحظه شماری میکردی تا زودتر بیای منو ببینی 

هی رفتم سراغ کیفت 

هی لباساتو زیر ورو کردم 

هی دلم بیشتر شور میزد 

ساعت 4 بامداد 

هنوز اذان نزدن 

وضو میگیرم میخام چادر سر کنم ولی

 یهو نفسم بالا نمیاد

با مشت میزنم توسینم 

توان صدا کردن باباتو ندارم

تندتند یک نفس هی میگم 

الا بذکر الله تطمئن القلوب  

یه دفه اروم میشم 

دست میزارم رو دلم میشینیم رو به قبله 

با خدا درد دل میکنم 

از حسام میگم

از ترس هام 

از نگرانی هام 

از..از...

اگر مادر باشید میفهمید که چی میگم

دوباره درد چنگ میندازه به جان ِ دلم

دستامو مشت میکنم 

دوره ِ خونه راه میرم 

هی میشینم 

هی پامیشم 

گریه میکنم 

لگد میزنی 

میخندم

دوباره درد چنگ میزنه به قلبم

اخم هام میره تو هم 

دوباره شاکی تر لگد میزنی 

میون اشک وخنده 

یه لبخندی پهن صورتمو میپوشنه 

.......

میرم سراغ بابات 

تا صداش میکنم 

با استرس میپره میگه 

خوبی عزیزم ؟

نمیدونم تونگاهم یا صورتم چی دید 

که رنگش پرید

چشماش گشاد شد

دورِ خونه میدوید

میگفت :

الان به کی زنگ بزنم 

چیکار کنم

وای خدا 

چیزیتون نشه یهو ..

اصلا باباتو دیدم حال ِ خودم رو فراموش کردم

گفتم :

من درد دارم تو چته ؟

اینجوری دلداریم میدی ؟

پاشد رفت زنگ زد به مامانی ات.

......

دوازده ساعت درد وبی قراری 

دوازده ساعت انتظار 

تا بالاخره رضایت دادی 

تا بیای وگلِ روی ماهتو ببینم

.......

پیش ِ خودمان بماند 

همش دعا میکردم سالم باشی 

ولی ته دلم هی میگفتم 

خدایا یه وقت زشت نباشه 

بمونه رودستم 

وای کچل نباشه ؟؟

تو همین فکرای پلیدم بودم 

که یه دفه یه سفید برفی 

بالبای به رنگ گل سرخ

چشمایی به سیاهی شب

موهایی به کچلی حسن کچل

گذاشتن توبغلم 

گفتن بفرما اینم از گیسو کمند شما :)

وقتی برق نگاهت 

قطره اشکی شد

 واز گوشه ی چشمم ریخت پایین

حس ِ خفته ی مادر بودنم بیدار شد

..........

 

 

عزیزم

دلبندم

جان ِ دلم

شیرینم 

دخترکم

محیای ِ من

من با تو طعم شیرین مادر بودن رو چشیدم

من با تو یواش یواش یزرگ شدم

من با تو دختر ِ درونم را فرستادم ته قلبم

وبا تو خودم رو مادر پیدا کردم

........

دومین سال ِ بودنت رو به خودم وپدرت تبریک میگم

الهی که مادر همیشه تنت سالم 

و حال ِ دلت خوش باشه شیرینم

به تاریخ یکم مرداد ماه هزاروسیصدونودوهشت هجری شمسی 

ساعت یک بامداد

 


نوشته شده در سه شنبه 98/5/1ساعت 1:10 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

دراز کشیده بودم رو تخت وبه سقف بالای سرم زل زده بودم 

یه دفه اتاق خاموش روشن شد

برگشتم گذرا به صفحه ی گوشیم نگاه کردم که برام

یک پیامک با یه شماره نا اشنا اومده بود 

بی حوصله گوشیمو برداشتم و خوندم :

"سلام خوبی ؟ ببخش مزاحم شدم"

گنگ به صفحه نگاه کردم زدم :

"شما؟!"

چند دقیقه ای منتظر موندم جوابی دریافت نکردم

گوشیمو برعکس کردم گذاشتمش زیر متکام 

دوتا دستامو گذاشتم زیر سر بازهم به سقف خیره شدم 

تارکی اتاق رو دوست داشتم 

راحت میتونی اشک بریزی

وکسی متوجه قطراتی که پی در پی  رو گونه هات میریزه نشه.

به گذشته فکر میکنی وبا آیندت مقایسه میکنی 

این بود چیزی که میخواستی ؟

این بود آرزوهات یا هدف هات ؟

غلت میزنم سمت راست 

به مردی که کنارم دراز کشیده نگاه میکنم

وقتی به اخمهای گره خورده اش تو خواب نگاه میکنم لبخند میزنم ..

دستمو میکشم لای موهاش که چند تا تارش افتاده رو پیشونیش

موهاشو میزنم کنار...غرق میشم تو اجزای صورتش 

با نگاهم عشق رو پرتاب میکنم سمت چشمهاش

چشمهایی که دلم رو اسیر خودشون کرده

تکان خورد 

نمیدونم سنگینی نگاهمو حس کرد یا....

زیر لب گفت بخواب وروجک بهم زل میزنی خواب از سرم میپره

بازهم لبخند زدم

بهش پشت کردم

با صدای نفس های دخترم سرمو میارم بالا 

گوشمو میبرم سمت لباش 

صدای نفس هاش خون رو توی رگهام به جریان میندازه

اروم پیشونیشو میبوسم وسرشو نوازش میکنم

وروزی هزار بار خداروشکر میکنم که شمارو دارم

ک من شدم ستون خونه ای که شما دارید توش زندگی میکنید

آینده ای بهتر ازاین نمیتونم برای خودم تصور کنم

گذشته ام پرت میکنم ته ته قلبم اون عقبا که راحت نتونم بهشون فک کنم 

برمیگردم و دستم رو میبرم سمت متکام

گوشیمو برمیدارم وروشنش میکنم 

دوباره پیامی نا آشنا :

"چقدر دخترت شبیه خودته "

تپش قلب میگیرم 

خدایا این دیگه کیه؟این چه بازی نصف شبی راه انداخته؟

دوباره پیام اومد :

"خیلی دوسش داری نه؟"

تا اومدم تایپ کنم تو دیگه کی هستی؟ دوباره پیام اومد :

"امروز  وقتی دیدمت شکستم..فرورریختم..چه شاد وخوشحال بودی کنارش "

نوشتم :

"چی داری میگی ؟کی هستی ؟"

پیام اومد:

"وشاید سال ها بعددر گذر جاده ها بی تفاوت از کنارهم بگذریم

وبگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود "

دستانم گر گرفت..

قلبم در سینه بیتابی میکرد .

چشمانم را هجوم اشک ها سنگین کرده بود

انگشت اشاره ام را بین دندان هایم گذاشتم ومحکم فشار دادم

تا ناله ی بی جان قلبم بلند نشود

باهر جان کندنی بود نوشتم :

"وروزی که آدم ها..

یکبار برای همیشه از چشمانت  می افتند

مهم نیست نسبتشان

چقدر نزدیک است یا چقدر دور 

مهم این است که تو تا ابد

هیچ حسی به آنها نخواهی داشت 

و این آغاز یک راهِ طولانی ست.."

چشمانم را بستم وبه چشمانم اجازه ی بارشی دادم بی انتها..

بعضی وقتا گذشته ادم رو داغوون میکنه 

حالا هر چقدرم ک میخواد محکم باشی قوی باشی..

بالاخره یه روز یه جایی توهرسنی که باشی  از پا می اندازتت


زنی که میرود


پایان نوشت : خاطراتت مثل خودت زبان نفهمند..

به تو گفتم نرو...رفتی !به این ها میگویم بروید...ماندند !

پایان نوشت 2 : از یاد رفت قصه ی ما..یاد ما به خیـــــــــر

بامداد 30ام دی ماه  1397


نوشته شده در یکشنبه 97/10/30ساعت 3:39 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

به نام خالق زیبایی ها

امشب از آن دسته از شب هایی است که دلم میخواهد برای خودم چای بریزم.چایی با طعم کتاب ..

فنجان چای ام را دست بگیرم 

وجرعه جرعه شعر بنوشم

و تنم داغ شود از حس شیرین زندگی ..


چای


چشمانم را میبندم وخودم ار مقابل کتاب هایم حس میکنم.چشمانم را بین کتاب ها میچرخانم

وتصمیم میگیرم که حالِ دلم را با خواندن کتاب

سهراب خوب تر کنم.

کتاب را برمیدارم وپشت میزم مینشینم،چراغ مطالعه را روشن میکنم.


چای


اولین ورق کاغذ را لمس میکنم

وشروع میکنم به زمزمه کردن این شعری که میگوید:

دلم عجیب گرفته است

خیال ِ خواب ندارم 

هنوز درسفرم

خیال میکنم در آب های جهان قایقی است

ومن مسافر قایق هزار ها سال است 

سرود

زنده دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه های فصول میخوانم 

وپیش می رانم 

مرا سفر به کجا می برد؟

***

چشمان را میبندم وبه ذهنم اجازه ی جولان دادن میان دالان های خاطراتم را میدهم.

خودم را میان ِ کوچه ای قدیمی پیدا میکنم..که خیره شده ام به انتهای کوچه ،به دربی ک روبه روی من خودنمایی میکند !

کوچه قدیمی


پ.ن : ادامه دارد

پ.ن 2: اگه خدا بخواد میخوام داستان کوتاه بنویسم 


نوشته شده در سه شنبه 97/5/30ساعت 5:44 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

بازهم شب شد

من تورا سخت بغل میکنم

 بوسه ای بر پیشانی ات مینشانم

دستی بر موهای خرمایی قشنگت میکشانم

چشمانم از عشق خیس میشود

قطره ای سر میخورد روی گونه ام

وتو باحرص و ولع

سعی در خوردن آن قطره لغزان داری

تمام تلاشت را میکنی

گونه ام خیس میشود از تقلایت

دلم ضعف میرود برایت

بالشت خرسیت را میگذارم روی پا

سرت را میگذارم روی خرست

عروسکت هم کنارت جا خوش میکند

گهواره وار تکانت میدهم 

زیرلب زمزمه میکنم:

 

 

لالا لالا گل پونه 

بابات میاد زودی خونه

در دلم برایت میخوانم 

"بخواب دخترکم 

که دنیا چشمانش را آرام بسته است 

وچادرشب را بر سرش کشیده 

وزمین را بستر خواب من 

وآغوشم را 

بستر خواب تو قرار داد

آسوده بخواب آرام جانم 

مادرت حوالی تو بیدار است"

لالا لالا گلم باشی 

بزرگ شی همدم باشی 

و به این می اندیشم

بزرگ شوی چقدر زیبا میشوی 

لبخندی با لبانی سرخ

چشمانی مشکی

آه چشمانت ..

پدرت همیشه میگوید :

چشمان ِ تو شبیه من است!

چشمانی وحشی امّــا آرام 

قد و بالایت که دیگر جای خود دارد

آخ  جان ِ دل ِمادر دلم ضعف رفت برایت

لالا لالا گل زردم 

نبینم داغ ِ فرزندم 

به اینجا که میرسم

اشکم سرازیر میشود 

دلم خالی میشود 

نباشی نیستم

نباشی نابودم

ذره ذره ک نه یکباره میمیرم

ای همه ی تارو پودم 

دردت به جونم ..

لالا لالا گل ِ زیره 

چرا خوابت نمیگیره 

چشمانت را راحت ببند

پدرت کمی آنطرف تر حوالی من و تو 

با قامتی بلند ایستاده است

محکم باصلابت با دستانی قدرتمند 

هوای ِ  مان  را دارد

چشمانت دارد سنگین میشود 

تمام تلاشت را میکنی 

تاخواب را پس بزنی 

پدرت می آید 

درست کنارم مینیشیند

دستش را حلقه میکند

وبازویم را میفشارد

با من هم صدا میشود

لالا لالا لالا داری 

 دو تا چشم ِ بلا داری 

شب ِ اما نمیخوابی 

دو گیسوی طلا داری 

وتو لبخند به لب

به خوابی عمیق 

از جنس ِ ابر ِ سفید

فرو میروی 

من دستت را 

پدرت پیشانی ات را میبوسد 

 

وبرایت آرزو میکنیم

از جنس ِ امید

الهی که مادر 

حال ِ دلت همیشه خوش باشد

96/9/7

آذرماه 

اولین پاییز زندگیت 

محیای ِ من 

 


نوشته شده در سه شنبه 96/9/7ساعت 5:47 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

برای از تو نوشتن هیچ وقت دیر نیست


حتی یک ظهر ِ گرم ِ تابستان هم میشود تورایاد کرد


قلم را برداشت ونام زیبای  تو را حک کرد  


میان صفحه ی سفید کاغذ


. . . . . .


اما


نه!


با تو . .


فقط در پاییز می شود عاشقی را تکرار کرد


در خیالم میروم داخل ِ کوچه ی قدیمی


کنا ر ِ پنجره ی اتاقم مینشینم


وبا چشمانم منتظر، خیره میشوم به پیچ ِ کوچه


دلهره هایم را گوشه ی قلبم پس میزنم


واز پنجره ی ِ باز اتاقم غروب پاییز را تماشا میکنم


چشمانم را مبیندم


وغرق میشوم میان ِ نم نم باران در خیابان ِ خیس


وبه این میاندیشم که یادت در هرلحظه ی غروب

میان ِ سینه ام راس ِ ساعت ِ دل تنگی  میکوبد


واین شعر رابرای خودم زمزمه میکنم :


"سهم من از با تو بودن..


غم ِ تلخ ِ غروبه .."

 


یادش بخیر !


 آن روزکه تورا دیدم


غروب بود


ایستادم روبه روی َت


و تو چتر به دست


بدون توجه به من


 به سمت انتهای خیابان میرفتی


وچیزی را زمزمه میکردی


خودت که رفتی ..

 

هیچ


اما عطرت تمام تارو پود وجودم را


ازهم  گسیخت


غروب بود


رعد وبرق زد


صدای نم نم باران توی گوشم پُر شد


ومن زیر ِ باران


خیس ِ از عشق شدم

 

پُر از تو شدم تو..


وآن پس


غروب  همیشه برای من نشانی از تو شد


وپاییز شد فصل ِ عاشقی کردن من


. . . . . .


بوی اشنایی درمن پیچید


تمام شامه ام پرشد


از عطر ِ بوی تو..


آمدن َت را که حس کردم


به تمام کبوترها سپردم


برگ های  طلایی تمام ِ کوچه را


آذین ببندند وگل باران کنند جای ِ پایت را


تا من عاشق شدنم را جار بزنم


وکلاغ های درخت کاج خبرچینی کنند


وزودتراز آمدنت، خبر ِ عاشق شدنم را


کنار ِ گوشت زمزمه کنند

 


و تو آنجا از شیرینی عشق َ م لبخند بزنی


 

ومن اینجا کناره پنجره جان بدهم ..


نوشته شده در پنج شنبه 95/4/17ساعت 4:29 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

الکی هی دور ِ  خانه راه میرفتم

اندکی مینشستم وبعد پا میشدم

کولر را یاخاموش میکردم یا زیاد یا به دور ِ کمش خیره میشدم

حیاط را میشستم والکی به گلدان هایم سرکشی میکردم

هی روفرشی فرش را صاف میکردم


هی گردگیری میکردم

درب یخچال را باز میکردم ودرونش را نگاه میکردم

چیزی دستگیرم نمیشد ودباره درش را میبستم

وحین ِ بیرون رفتن از اشپزخانه به این فکر میکردم که شام چه بپزم؟!

گیرداده بودم به مورچه های کنار ِ کابینت

هی رویشان پودر میپاشیدم وبرای مردنشان اشک میریختم

یا تندوتند ظرف های دیشبمان را کف مالی میکردم

وهواس خودم را پرت میکردم حوالیه کمد ِ لباس ها

لباس های کشو را میریختم بیرون

وهی دوباره مرتب سرجایشان میگذاشتم

سادیسم ِ نظافت گرفته بودم

سرم را کج میکردم تا خاک های روی اُپن را بهتر ببینم

انگشت میکشیدم روی سطح..خاک را ک میدیدم خوشحال میشدم

سریع دستمال به دست با اب پاش بالای ِ سر طعمه حاضر میشدم

وبایک لبخند خبیث فاتحه ی بدخت را میخواندم

مثلا یه کتاب از قفسه برمیدارم که بخوانم

خط اول را نخوانده پرت میشوم وسط همهمه ی فکرای مختتلف

تمام قسمت های مغزم هرکدام خودشان را مشغول فکری کرده بودن

یکی به فکر مهمانی فردا بود که لباس چه بپوشد؟!

و دیگری به دوستش میاندیشید ک ایا با همسرش اشتی کرد؟!

آن یکی به زن بودنش فکر میکرد که ایا جایگاه خوبی است ؟!

یا اگر مرد بود زندگی جورِ دیگری میشد ؟!

وآن ته ته های مغزم..

دخترک کوچکی کز کرده بود وپاهایش دراغوش گرفته بود

لبهایش را برچیده بود وموهایش روی صورتش ریخته بود

وبه این فکر میکرد که زودتر بزرگ شود وقد بکشد

وبشود خانم ِ یک خانه..مادر ِ یک دختر ِ خوشگل

ومن همانطور که به این فکرم زل بودم

به این فکر میکردم که حالا من بزرگ شده ام

وخودم را میان ِ این روزمرگی ها گم کردم..


روزمرگی
 
+ دلنوشت:

وحیران به فردایی میاندیشم که چگونه رقم خواهد خورد؟!


نوشته شده در جمعه 95/4/11ساعت 5:0 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

میزندباران برشیشه ی خاطراتم
 

ومن ..
 

مرورمیکنم خاطراتی را که دیروزورق زده ام
 

خاطراتی را که پر بغض درون ِ چمدان ِ طوسی ِ بزرگم چپانده بودم
 

وباحسرت برجاده ی ِ افکارم میکشاندم
 

وهی دست پشت دست برگونه ی خیسم میکشیدم
 

چشمانم هم با من لج کرده بودند
 

هردانه ی اشک همچون موج محکم برگونه ام کوبیده میشد ....
 

وبه یاد قدیم های ِ دور زمزمه وار برای ِ خودم میگفتم :
 

بالاخره من هم یک روز عاشقی را میبوسم
 

میگذارم کنار...
 

میگذارم لای ِ همان دفترچه ی خاطرات ِ قدیمی ..
 

دفترچه ای را که تو در اولین سالگرد عشقمان پیش کش کرده بودی
 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
 

آهای غریبه ..
 

کجای ِ زندگیم ایستادی
 

چرا هرچه سَرَک میکشم دورترمیشود سایه ی نبودنت
 

چرا هرچه میجویمت گم میکنم رد ِ بودنت را ..
 

دقیقا کجای این باتلاق ِ نبودنت ایستاده ای ؟!
 

یادت هست این جمله همیشه نقل ِ دهانت بود:
 

میگویند از محبت خارها گل میشود....
 

ومن باخودم هر روز زمزمه میکنم:
 

پس چرا گلی را که بوسیدم خشک شد!
 

چراگنجشکی را که از سرما میلرزید کنار ِ بخاری گذاشتم ...مُـــرد!
 

چرا چایی را که با عشق برایش ریختم فنجانش شکست ؟!
 

چرا کتابی را که از سرِ ذوق هدیه دادم ،نخواند!


چرا فروغ را برایم نیمه کاره خواند!
 

مگرنه اینکه از محبت خارها گل میشود؟!
 

پس چرا قـَـلبم را شکست ؟!


 

عکس با چمدان


آهای غریبه ..


ببین بامن چه کردی


که حتی افکار ِ خفته ام ،هم نای ِ پریدن از گوشه ی ذهنم را ندارد

.

.

.

.

آهای غریبه ..


 

میشود پشت سرت را نگاه کنی ؟!


نوشته شده در پنج شنبه 95/3/27ساعت 10:11 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak