سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

حتما تو هم مثل من به یاد داری روزهای آغازین دیدار و دلداگی را.

هرجا می رفتم و می گشتم تو بودی و تو بودی.

همه جا نشانی از تو بود که سرگشته ترم می کرد.

نمی فهمیدمت.

چه بی قرار بودم و چه بی تاب و چه پریشان.

و تو با آن چهره ی نجیب و خدایی و مومنت آرام جان خسته ام شدی.

چه آرامشی.

فهمیدمت.

بعد از آن با آنکه می دانستم تا قربانی شدن نفسی بیش نمانده با یاد روی تو آرام بودم.

سر خم به می سلامت شکند اگر سبویی

دیگر گمشده ام را یافته بودم.

تو را...

توئی که رفتی تا بمانی و ماندی و بعد از روزگاری راحت روحم شدی.

توئی که از خود گذشتی و به خدا رسیدی. عابد شدی و عارف. خالص شدی و خلاص.

توئی که سراپا معجزه ای. دیگر معجزه هایت متعجبم نمی کند. دیگر قسمتی از من شدی. قسمتی از هستی ناچیزم.

توئی که اوج بزرگواری و کمالی. بزرگی و بزرگوار.

توئی که از خود گذشتی و خستگی ناپذیر خود را وقف همسنگرانت کردی .

5روز محاصره در کانال کمیل.جیره بندی آب و غذا.

امروز روز بنجم است که در محاصره هستیم.آب و غذا را جیره بندی کرده ایم.شهدا در انتهای کانال کنار هم قرار دارند.

شهدا دیگرتشنه نیستند.فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه

می دانم می خواستی گمنام باشی.

ببخش که عشقت را با رسوایی فریاد زدم.

 

ابراهیم یعنی مفقود یعنی جاوید یعنی گمنام

یعنی گمنام یعنی گمنام

یعنی بی مزار

یعنی مزار خالی

یعنی بی نشان

مثل مادرش زهرای اطهر (س)

 ابراهیم یعنی فکه. یعنی کانال.یعنی کمیل. یعنی رمل.رمل یعنی یک قدم جلو سه قدم عقب!

یعنی غربت

یعنی کربلا که کل ارض کربلا

 

 

 

ابراهیم یعنی ...

متحیرم چه نامم تو را!!!

ابراهیم یعنی ابراهیم

سلام بر ابراهیم


*التماس دعا*


نوشته شده در سه شنبه 91/5/17ساعت 6:59 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

در اینجای 19 سالگی من

 

باز هم من برگشتم به 4 سال پیش

ذهنم باز درگیر اون انتخاب اشتباه شد

البته یه تلنگر این روزها کافیست تا باز به اون روزها بازگردم

یک انتخاب اشتباه

و حسرت های آن که تا به امروز ادامه داره و هر روز شدتش بیشتر میشه

دلم می خواست زمان را به عقب باز می گرداندم…

نه برای اینکه آنهایی که رفتند را باز گردانم…

برای اینکه نگذارم آنها بیایند…
.
.
.

.
.
.

آدم ها زود پشیمان میشوند… !

گاهی از گفته هایشان، گاهی از نگفته هایشان…

گاهی از گفتن نگفتنی هایشان…

و گاهــــــــــــــــی هم از نگفتن گفتنی هایشـــــــان…

پی نوشت 1: ....

پی نوشت 2: ....

حسرت نوشت:  ...

دعانوشت : ....

نقطه نوشت های بیچاره : ................................

لازم نوشت:هنگام خوابیدن با خود قدری فکر کنیم... امروز چه کرده ایم ؟که فردا لایق زنده بودن باشیم؟

آخرنوشت1: می ترسم

آخر نوشت 2: دل گیر نباش (برای خودم) !!! دلت که گیر این زمانه باشد رها نمی شوی !

آخر نوشت 3: باشد که این ماهت فرق داشته باشد برایم باشد که سر سری رد نشوم و زندگی کنم

5 دقیقه قبل از اذان با خدا:

صابخونه عزیز

این رسمش نیس که مهمونی ت باشه و مهمون ت اینقدر تنها یه گوشه کز کرده باشه !


التماس دعا :

نردبان دلم شکسته است

می شود برای من کمی دعا کنی ؟

یا اگه خدا اجازه می دهد، کمی به جای من خدا خدا کنی ؟

راستش دلم مثله یک نماز بین راه خسته و شکسته است

می شود برای بیقراری دلم سفارشی به آن رفیق باوفا کنی؟


نوشته شده در سه شنبه 91/5/17ساعت 4:46 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

به نام او
هم اکنون که در حال نوشتن این متن هستم روبه روی درب ورودی مسجد مقدس جمکران نشستم


خسته ونالان شروع به پوشیدن لباسام میکنم..هیچ هدفی ندارم وبدون هدف رهسپار دنیای بیرونم میشم


چادرمو سرم میندازم..کفشامو جفت میکنم جلوی پام..دولا میشم که بپوشمشون ولی منصرف میشم مرددم که برم بیرون یا نه؟......برم بیرون؟کجا برم؟؟آخه کجارودارم که

 برم؟؟جایی هست که برمو واسه بی کسی وتنهاییم حرف درنیارن؟جایی هست که برمو کسی باهام کاری نداشته باشه..؟؟جایی هست که برم ونگن که یه دختر تنهاست و هزار حرف دیگه؟؟


بالاخره تصمیم خودمو میگیرمکفشامو میپوشم ویه پوزخند به خودم جلوی آینه میزنموراه میافتم...


بی هدف تو خیابونمون شروع میکنم به قدم زدن....یه مسر مستقیمی روانتخاب میکنم وشروع میکنم به رفتنو فکر کردن....فکرکردن؟؟؟فکرکردن به چی....؟؟؟

فکر میکنم به گذشتم ...به وقتی که بزرگترین غم دنیام داد زدن مامانم بو سر خیس بودن لباسام...

هه...چه روزای قشنگی بود...لبمو ورمیچیدم و بغض میکردم..که بابام یه دفه میگفت:
با

با بمیره نبینم نگینم اینجوری نگام میکنه...بابایی میخوای دقم بدی بااون چشای اشکیت؟؟

گریه کن ولی بغض نکن که قلبم میگیره...منم

 وقتی میدیم اینجوریه سریع یه خنده ی بلند میکردم و میپریدم توبغلش....وای که بغلش امنترین جای دنیا بود.....*خانه اش ویران باد انکه خانه ام ویران کرد:(*

گذشت...گذشت اون روزا حالا من بزرگ شدمو یه دنیا درد تو دلم...

خدا یا خیلی تنهام...جز توپشتی ندارم...چقدر توزندگیم خلاء یه پشتیبان رو حس میکنم..چقدر من تنهام....

سرمو تکون میدم تا این اوهام از ذهنم دورشه...تمام سعیمومیکنم تااین ذهنم متمرکز اینده ام شه!!

کدوم اینده؟؟اصن من واسه اینده ام برنامه ای دارم؟؟...ولش کن حوصله ی فک کردن به اینم ندارم....

باز به راهم ادامه میدم....یه دفه سرمو که بلند میکنم..مبینم روبه روی حرمم..جامیخورم..کی رسیدم اینجا....


به احترام بی بی دولا شدم یه سلام جانانه دادم...تازه فهمیدم..نه..هم چینام تنها نیستم یه بی بی دارم که بایه دنیا عوضش نمیکنم..خوشحالم که تواین شهرم چون اینجا یکی رو دارم

که جبران تمام نداشته های منه....

همین جور که به گنبد قشنگ وپرازبرق بی بی که زیرآفتاب معرکه شده بود نگاه میکردم یهو یکی بلند گفت:

جمکراااااااان...جمکرااان یه نفر...بدو تا جا نموندی....بی اختیاریه قطره اشک گوشه چشمم جمع شدوبایه

پلک بهم زدن ریخت...جمکران؟؟دیوونه میدونی چن وقته نرفتی ؟؟؟میدونی چن وقته.....


راننده رو صداکردمو گفتم اقامن میخوام برم جمکران...سوار ماشین شدم حوصله فکر کردن نداشتم..

سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم..به هیچی فکر نمیکردم...عجیب بود....

فقط وفقط به این فکر میکردم که برم برسم به جمکران.....نمیدونم چقد گذشت که دیدم رسیدم فلکه پلیس

چشمامو باز کردمو سیخ نشستمو زل زدم به گلدسته های مسجدش که از دور پیدا بود....ادم یاد مدینه میافته...

رسیدیم ابتدای بلوار انتظار...عجب جاییه...غروب بود نزدیکای افطار...چقد قشنگ شده تواین هوا...

حال وهوای قشنگی پیدا کرده این خیابون...

درست اول جاده ی انتظار پیاده شدم....دولا شدم بند کتونی هامو باز کردمو درشون اوردم گذاشتم تو کیفم چادرمم مرتب کردم

و اهسته وپیوسته شروع کردم به قدم زدن...اروم اروم شروع کردم به..

 خوندن دعای فرج...بسم الله الرحم الرحیم...الهم ....کن لویک ...الحجه ابن الحسن......

با بغض میگفتم ...آقا جون منوببخش که انقدر ناسپاسی کردم...منو ببخش که خودمو باختمو...

خدامو
شمارو فراموش کردم...اقاجون شرمنده اتم...فقط میتونم بگم بی پناهم پناهم بده...آقا جان مادرت به جوونیم رحم کن.....اشتباه کردم....

آخ که چقد قشنگه گنبد مسجدت...وای چه ارامشی میده.....چقد احساس سبکی میکنم....

 

پ.ن:دلم شکست...بدجور شکستن ...آقاجان پناه اوردم به شما...
التماس دعا

 1111


نوشته شده در شنبه 91/5/7ساعت 5:28 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

آدمایی هستن که
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم ...
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده،
راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره ...
اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون ...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه
همونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنن
اینا فرشتن ...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین...
تنهاشون نزارین، داغون می شن !
همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند
مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.
آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی،
دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.
آدم‌هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند
این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی ...
آدم‌هایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.
آدم‌های پیامک‌های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند،
آدم‌های پیامک‌های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.
آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین،
خط ‌هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.
آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.
آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.
همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن
مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست،
با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه
وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده
وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه
وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن
با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم
وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن
آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر



+پ.ن1:این روزا دلگرمـــی می خوام؛


وگـرنه چیـزی که زیاده


ســرگرمی...



+پ.ن2:برای تو

 


برای من

 


برای دردهایم

 


برای دردهایمان

 


برای این همه بغض

 


برای این همه دلشوره


ای کاش...

 


خدا کاری بکند...


نوشته شده در سه شنبه 91/5/3ساعت 5:19 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

امیدوارم قدم زدنهای گیجانه ومبهوتانه !!!!توی راهروها دادگاه تجربه تلخ هیچکدومتون

 

نشه واین خاطرات ارامش شبهاتونو ازتون نگیره.

توی اون راهروهای پیچ درپیچ وروی پله هاش چهره های زیادی میبینید.گاهی ادمایی

سرد وبی تفاوت که زیادم براشون مهم نیست کجا اومدن وچرا اومدن!!گاهی زنهایی

که با شمایل غریبی ظاهر میشن اونقدر که من از هم جنس بودن باهاشون شرم

دارم.گاهی مردانی که در حال سقوط به قهقراهستند وبه گمان خودشان نشعه و

شادند!!گاهی زنهای بی پشت وپناهی که چشماشون دنبال یه هم شکله برای

زندگی پر دردشون تا شاید نسخه ای پیدا کنن برای رهایی!!!

گاهی مردایی که به پاس عشق!!!!!زندگیشونو کابین همسرشون کردن وحالا به 

مجازاتش دستبند به دست دارن و راهی جایی میشن که رهایی ارزوشون میشه..

و...خیلی ادمای دیگه میبینی ورد میشی...

ولی اگه نگاهتو یه کوچولو پایین بیاری یه اندازه کوچیک....بچه های کوچولویی که بی گناه اونجا

دعوت میشن تا انتخاب کنن. انتخاب بین بابا ومامانی که یاد گرفتن باید کنار هم

ببیننشون ولی الان جدان....تازه اگه حق انتخاب داشته باشن؟؟؟

اگه مامان به خاطر اینکه"بابات زیادی خوش به حالش میشه تنها باشه"به زور به بابا

ندتش وبابا به خاطر رهایی از چنگال بی رحم مهریه!!!نفروشتش.

وحالا...

دختران طناز امروز ومادران فردا....

پسران پر ارزوی امروز وپدران فردا....

فکر کنید... به این بچه ها که گناهشون هوس ماست.نگذاریم این بی گناهان مثل

اشکی بغلتند..و بچکندو.. رها شوند.

نگذارید..........

پی نوشت:

خیانت تنها این نیست که شبی را با دیگری بگذرانی

خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد

خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری

خیانت میتواند جاری شدنشدن اشک بر دیدگان معصومی باشد

پی نوشت:2

کم کم یاد میگیری

 

که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد افتاب بگیری

باید باغ را خودت پرورش دهی بجای اینکه منتظرکسی باشی تا برایت گل

بیاورد

باید یاد بگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی..

یادمیگیری که خیلی می ارزی!!!!!!!!!!!!

 


نوشته شده در دوشنبه 91/5/2ساعت 1:34 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

سلام...میدونم قرار نبود به این زودیا بروز کنم ولی امشب یه اتفاقی افتاد که تنهایی رو با جون ودل حس کردم....نمیخواستم بروز کنم ولی محبور شدم...خیلی حالم بده ...خیلی بد

سلام بابا

تو بابای خوبی بودی. تو شاید تلاشت را کردی تا بابای خوبی باشی. 

گاهی دلم می خواهد مثل خیلی باباهای دیگر بغلم کنی بوسم کنی کمی قربان صدقه ام بروی کارهایی که هیچ وقت نکردی... شاید بخاطر اینکه ترسیدی دیگر ازت حساب نبرم! تو بابای خوبی هستی اما می دانی؟ اگر من این شدم... اگر توی بغل هیچ کس احساس امنیت نمی کنم اگر خودم را از توی بغل داداش می کشم بیرون اگر بلد نیستم راحت دست بندازم گردن کسی شاید کمی تقصیر از تو باشد که هیچ وقت بغلم نکردی... می گویند دختر ها بابایی اند. دقت کردی من یک کلمه نمی توانم با تو صحبت کنم؟ دقت کردی تا حالا نشده بیایم برایت تعریف کنم؟ می دانستی من به دختر کوچولوی همسایه حسودی می کنم وقتی تو بهش می گویی "خانوم خوشگله"؟ می دانستی آرزویم این بود که یک بار هم شده من را "خانوم خوشگله" صدا کنی؟ می دانستی وقتی دست می اندازی گردن دختر عمو من اشک توی چشم هایم جمع می شود؟ بابا! می دانستی دخترت خیلی تنهاست؟ می دانستی گاهی دخترت دلش می خواهد دو کلمه با تو حرف بزند؟ حیف شد بابا... بلد نبودی چطور بابا باشی... تو شاید عشقت را توی شوخی هایت می خواستی اثبات کنی ولی کافی نبود... تو شاید عشقت را می خواستی با خرجی دادنت اثبات کنی... ولی کافی نبود... این دخترت خیلی شبیه به تو است می دانستی؟ ولی نمی خواهد شبیه تو باشد فکرش را می کردی؟ تو شاید انتظار داشتی من از آن دخترهایی می شدم که قربان صدقه ی باباهاشان می روند و باباهاشان را بغل می کنند و می بوسند و برایشان هی از همه جا صحبت می کنند...شرمنده اینطور نشدم چون شبیه تو بودم چون کسی یادم نداده بود چطور محبت کنم...تو شاید می خواستی همیشه ازت حساب ببرم که مبادا یک روز روی حرفت حرف بزنم؟؟ 

نمی دانم نمی دانم... من هیچ وقت نفهمیدم معنی جمله ی "دختر ها بابایی اند" چیست. تو بابای خوبی بودی ولی بلد نبودی محبتت را نشان دهی... ما را سالی یک بار بوس می کردی آن هم وقت تحویل سال...انقدر تصنعی بوس می کنی که گاهی حس می کنم بلد نیستی چطور ببوسی...انقدر معذب می بوسی که انگار از این کار عاجزی! یادم هست یک بار وقتی 5 سالم بود داشتی می رفتی ماموریت...برای چند ماه قرار بود نباشی...من خواب بودم مثلا...ساعت 4-5 صبح بود...آمدی بالای سرم دیدی خوابم...آرام بوسم کردی...سیبیل هایت قلقلکم می داد...من خواب نبودم ولی چشم هایم را باز نکردم...ترسیدم از بوسیدنم منصرف شوی...من تا صبح خوابم نبرد بابا...من آن لحظه را که هیچ وقت دیگر تکرار نشد هیچ وقت از یاد نبردم... آخ بابا...کاش کمی...کمی کمتر مغرور بودی...کاش کمی...کمی بلدتر بودی محبت کردن را... باور کن از دنیا چیزی کم نمی شد... باور کن از مردانگی ات چیزی کم نمی شد اگر هفته ای یکبار من را می بوسیدی... اگر وقتی از سر کار می آمدی و من می دویدم در را برایت باز کنم بغلم می کردی...

+ وقتی دختر کوچولوهایی رو می بینم که روی زانوی باباهاشون دارن شیرین زبونی می کنن و باباهاشون که با ذوق قربون صدقشون می ره...

+ با همه این اوصاف دوستت دارم و بودنت همیشه نعمت بزرگ زندگیم بوده

پی نوشت:
آدم هـــــــا... فـرامـوش نـــمیکــــنند ... !!فــــــــقط ...
دیـــگر ســـــــــــــــــــــاکت میشـوند ...هـمین!!


بغض نوشت:
همه مرا به خنده های با صدا میشناسند؛

این بالشت بیچاره ،به گریه های بی صدا!!

برگرفته شده از وبلاگ:  http://ferika.blogfa.com/post-536.aspx


نوشته شده در شنبه 91/4/31ساعت 1:46 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

این وبلاگ تا اطلاع ثانوی (به روز نخواهد شد) تعطیل است!!


پی نوشت:
ندارد. تو بنویس!


نوشته شده در دوشنبه 91/4/26ساعت 10:12 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

 Design By : Pichak