سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

قرآن....من شرمنده تو هستم...


 

قرآن!من شرمنده توام اگرازتوآوازمرگی ساخته ام که هروقت درکوچه مان آوازت بلندمیشود همه ازهم میپرسندکه چه کس مرده است؟

چه غفلت بزرگی که می پنداریم خداتورابرای مردگان مانازل کرده است.

قرآن!من شرمنده توام اگرتوراازیک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام. یکی ذوق میکندکه تورابرروی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکندکه تورافرش کرده،‌یکی ذوق میکندکه توراباطلانوشته،‌یکی به خودمیبالدکه تورادرکوچکترین قطع ممکن منتشرکرده و...!

آیاواقعا"خداتورافرستاده تاموزه سازی کنیم؟

قرآن!من شرمنده توام اگرحتی آنان که تورامی خوانندوتورامی شنوند،‌آنچنان به پایت می نشینندکه خلایق به پای موسیقیهای روزمره می نشینند.اگرچندآیه ازتورابه یک نفس بخوانند مستمعین فریادمیزنند:

احسنت ...!

گویی مسابقه نفس است...

قرآن!من شرمنده توام اگربه یک فستیوال مبدل شده ای که حفظ کردن توباشماره صفحه، ‌خواندن توازآخربه اول،‌یک معرفت است یایک رکوردگیری؟ای کاش آنان که توراحفظ کرده اند،‌حفظ کنی،تااین چنین تورااسباب مسابقات هوش نکنند.خوشابه حال هرکسی که دلش رحلی است برای تو.آنانکه وقتی تورامی خوانندچنان حظ می کنند،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است



نوشته شده در دوشنبه 91/3/1ساعت 12:4 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه? چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرّر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه? عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست .

 

من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسه? مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند .

من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند .

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند .
وقتی که چشم های کودکانه? عشق مرا
با دستمال تیره? قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز ، به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم .

یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه? آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی ،
و ابرهای مسموم ،
آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ،ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس .

همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟

حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که (لحظه) سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصله? کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه? غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟

حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .

  

تنها صداست که میماند!

چرا توقف کنم ، چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاه های هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مُخیله? تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم ؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم ؟

 

چه می تواند باشد مرداب
چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه را جنازه های باد کرده رقم می زنند .
نامرد ، در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن می گوید .
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهوده است .
همکاری حروف سربی
اندیشه? حقیر را نجات نخواهد داد .
من از سُلاله? درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم

نهایت تمامی نیروها پیوستن است ، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیر پستان می گیرم
و شیر می دهم
صدا ، صدا ، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه? معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا تنها صداست که می ماند

در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامه? قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست

مرا به زوزه? دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چه کار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید ؟


نوشته شده در یکشنبه 91/2/24ساعت 4:35 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

الو خونه خدا ؟

الو ... الو... ... سلام
 
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
 
مگه اونجا خونهء خدا نیست؟
 
پس چرا کسی جواب نمیده؟
 
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس . بله با کی کار داری کوچولو ؟
 
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم ... قول داده امشب جوابمو بده .

بگو من میشنوم .

مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟؟

فرشته ساکت بود . بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو

دوست نداشته باشه؟


بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض

گفت :

اصلا اگه نگی خداباهام حرف بزنه گریه میکنما ...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛


بگو زیبا بگو . هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:

خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...

چرا ؟ این مخالف تقدیره . چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ

شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم . مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی

حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...


خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:

آدم ، محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه

مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.


کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند . دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی ...


کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت ، آرام و آسوده ، در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

نوشته شده در شنبه 91/1/19ساعت 1:7 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

تمام روز را در آئینه گریه میکردم  

بهار پنجره ام را  

به وهم سبز درختان سپرده بود  

 تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید  

و بوی تاج کاغذیم  

فضای آن قلمرو بی آفتاب را  

آلوده کرده بود  

نمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستم  

صدای کوچه ، صدای پرنده ها  

صدای گمشدن توپهای ماهوتی  

و هایهوی گریزان کودکان

و رقص بادکنک ها

که چون حبابهای کف صابون

در انتهای ساقه ای از نخ صعود میکردند

و باد ، باد که گوئی

در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس میزد

حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا

فشار میدادند

و از شکافهای کهنه ، دلم را بنام میخواندند

 

 

 

تمام روز نگاه من

به چشمهای زندگیم خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من میگریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی خطر پناه میآورند

 

 

 

کدام قله کدام اوج ؟

مگر تمامی این راههای پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطهء تلاقی و پایان نمیرسند ؟

به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب

و ای ریاضت اندامها و خواهش ها ؟

اگر گلی به گیسوی خود میزدم

از این تقلب ، از این تاج کاغذین

که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟

 

 

 

چگونه روح بیابان مرا گرفت

و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد !

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !

چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی میشود

و گرمی تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد !

 

 

 

کدام قله کدام اوج ؟

مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش

ای خانه های روشن شکاک

که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر

بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند

 

 

 

مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل

که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان

مسیر جنبش کیف آور جنینی را

دنبال میکند

و در شکاف گریبانتان همیشه هوا

به بوی شیر تازه میآمیزد

 

 

 

کدام قله کدام اوج ؟

مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های

خوشبختی -

و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ

و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها

مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی

که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را

به آب جادو

و قطره های خون تازه میآراید

 

 

 

تمام روز تمام روز

رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب

به سوی سهمناک ترین صخره پیش میرفتم

به سوی ژرف ترین غارهای دریائی

و گوشتخوارترین ماهیان

و مهره های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

 

 

 

نمی توانستم دیگر نمی توانستم

صدای پایم از انکار راه بر میخاست

و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود

و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت ، با دلم میگفت

" نگاه کن

تو هیچگاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی .

   


نوشته شده در چهارشنبه 91/1/16ساعت 8:19 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

 

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
دکتر علی شریعتی


نوشته شده در شنبه 90/7/30ساعت 8:19 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

پدرمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است   بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بندد و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!
تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضحکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!
اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی ، خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟
اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!
و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.
کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان  خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را...
بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند...



نوشته شده در یکشنبه 90/5/9ساعت 6:7 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

خدای خوبم ،امروزم رامثل همه ی روزهای پیش بایادتوشروع کردم.بایادتوومهربانی های بی انداه ات.

پنجره را باز میکنم ،میخواهم صدای جیک جیک گنجشک ها روشن ترازقبل در فضای اتاق بپیچد.

پنجره هارا باز میکنم تا آسمان به اتاقم پا بگذاردوخورشید دست های طلاییش رابرسرم بکشد.

خدای خوبم ،دوست دارم امروزونیز روزهای دیگربه یاد مهربانی های تو باشم.دوست دارم همه ی لحظه هایم

بایادتو پراز بوی بهار شود،پراز بوی جوانه های تازه شکفته،پرازبوی علف های باران خورده...

خدای خوبی ها،دوست دارم خوب باشم.خوب ترازهمیشه،دوست دارم این قدرمهربان شوم که پرنده ها بیایند وروی دست هایم لانه بسازند.دوست دارم آنقدر مهربان شوم که آسمان دردلم جاشود.

 خدای من خدای لحظه های زندگی من؛کمکم کن تا من هم شبیه آفتاب شوم،گرم ومهربان،پرازروشنی،پراز زندگی.....

خدای خوبم ازتمام خطاها وگناهان زندگیم درگذر...

آمین...!!


نوشته شده در سه شنبه 90/4/28ساعت 4:24 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

 Design By : Pichak