سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

سلامی به قشنگی قرص ماه

 

چندروزی است که درون دل بیقرارم آشوبی بر پاست..

 

حس خاص وزیبایی سر تاسر وجودم را تسخیر کرده است...

 

یک شورو هیجان وسوه انگیزی در بند بندوجودم نفوذ کرده است...

 

چند روزی است که جو خانه را برهم زده ام...

 

کلافه کرده ام اذهان خانواده را...

 

از بس بدنبال واژه برای امروز گشته ام افکار خسته ام مانند تارهای پیله ای درهم تنیده است...

 

به اتفاقی که دقیقا دوسال پیش اوایل ماه مبارک افتاد است می اندیشم...

 

 

اتفای که خوش آیند بودنش را درک میکنم...

 

عجب روزی بود آنروز فراموش نشدنی ...
.
.
.

که به همراه تو ای آشنا پای بر وادی مجازی گذاشتم...

عجب اتفاق قشنگی...

 

آن روز بود که من هم به دنیای خوب وبد پای نهادم...

 

دنیایی که یکنواخت بودن زندگی ام را دستخوش تغییرات قشنگ وزشتش قرار داد...

تغییراتی که هم وجهه ی خوبش در دلم نفوذ کرد وهم وجهه ی بدش صفحه ی دل پاکم رالکه دار...

(هرچند که خدایی دارم بخشنده..به کرمش چشم التماس دوخته ام..)
.
.
.

خودم را درست وسط کلبه ام به تصویر کشیده ام...

مانند دخترک بازیگوشی که موهایش را مثال آنشرلی در دوطرف بافته است وسط کلبه ام نشسته ام...

 

زانوانم را به آغوش کشیده ام ...

یکی از دستانم را مشت کرده به زیر چانه ام میبرم...

 

انگشت اشاره ی دست آزادم را برروی تصویرقشنگ وزیبایت(عکس لوگو)می نهم وبا جان ودل لمس میکنم..

 

آری تو ای کلبه ی تنهایی که به تصویر حک شده ای تاابد خواهمت داشت...

 

تورا همبلاگی بزرگوارم بمن هدیه کرده است..نمیدانم سپاسم راچگونه روانه ی دل دریاییش کنم...

 

به پایین تر ازنقش قشنگت سیر میکنم..

 

نام زیبای نگینت راباعشق لمس میکنم..هم اسم عزیزی هستی که زندگیم برای اوست(مادر)

 

به پایین ترکشیده می شوم..جایی که نوشته هایت دانه دانه صف کشیده اند...

 

هرکدام از دل نوشته هایت حس وحال خودش را دارد..که فقط خودم آنهمه حس را درک میکنم...

 

بازهم پایین تر...

.
.
.

به اواسط کلبه میرسم....

نامهای عزیزانم به زیبایی یک ستاره میدرخشندوچشمک میزنند...

چه دنیای قشنگی برای خود ساخته ام...سرشار از عشق وعلاقه...

 

حال دودستم را ستون چانه ام کردم به تماشای همه ی وجودت نشسته ام...

 

آری  کلبه ی عزیزم تولدت،دوساله شدنت مبارکـــــــ...

نگین9/6/1391

 

این پست دومخاطب خاص دارد:

یکی آشنای عزیزم:*زهرا...که مرا به دنیای پارسی هل داد:دی

یکی ام آشنای غریبی که باعث شد بنویسم ولی هیچ وقت نیست که مخاطب نوشته هایم باشد...

یه دنیا عشق ومهربونی تقدیم به دلای قشنگ هردوتون

هرچند زهرا جان برای وسعت دل پرمهرت کمه ولی به لطافت قلب بزرگت پیش کشی ام را قبول کن..:)

هم بلاگی سالگرد کلبه ام است خودت را در شادی ام سهیم کن ونامت را به یادگار درکلبه ام به جا بگذار  J


نوشته شده در جمعه 91/6/10ساعت 5:2 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

مانند قطره ای به درون راحتی فرورفته ام..

دستم را تکیه گاه سرم کرده ام وخیره چشم دوخته ام..

به بخار های بلند شده از لیوان چای...

بادستی دیگر سرگرم ترسیم کردن اشکالی فرضی به روی هواهستم...که...

یکباره فضای اتاق تیره وروشن میشود...

سریع به پشت پنجره هجوم میبرم...

توده ابری خشمگین وتیره آسمانم را بلعیده است...

پکر وناراحت اهسته اهسته به سمت جایگاهم میروم....

هنوز مابین هواوزمین معلق هستم..که...

آسمانم با سرفه ای عمیق(رعدوبرق)مرا به سوی خود فرا میخواند...

باشتاب وپایی برهنه خودم را به وسط حیاط گل گلی میرسانم...

مانند کودکی گستاخ وبازیگوش دستانم را ازهم میگشایم...

سرم را روبه اسمان کبودم میگیرم...چهره اش گرفته است...

الهــــــــی..ناخوش است...گویی بغضدار است...

تک سرفه ای میکند(رعدوبرقی میزند)تا مهار کند آتش درونش را....

شاید بااین چنین غرشش ،التهاب دورنش را التیام بخشد..

نــــه...ناشدنی است...

تعداد سرفه هایش رفته رفته بیشتر میشود...

طوری که از مهیب بودنش ترس بر جانم رخنه میکند...

پوزخندی میزنم..دل تنگش با این حرکتم به خروش می اید...

ابرها خودشان را به این سو وانسو میزنند..تاشاید از درددرونشان اندکی کاسته شود..

این بغض آسمان تودارتر از این حرفاست که خودش را نشان دهد...

دستانم را به سویش دراز میکنم...

روبه بالا...بالای بالا...

نی نی چشمانم رنگ التماس میگیرد...

با اندوهی وافر لب به شکوه میگشایم...

زیر لب میگویم..:

بــبـــار...بـــبـــار وراحت کن خودت را اسمان کبودت را ازین بغض لعنتی...

ناگاه بغضش به ناله ای کوتاه تبدیل میشود وبه یکباره فرو میریزد....ای جانم...

بالاخره تاب استقامتت تمام شد وفروریختی...

.

.

.

مانند کودک ذوق کرده ای تندی دستانم را بهم میزنم وبازوانم را دردست میگیرم ولبخند میزنم...

زیرلب میگویم:

شکرت ای خالق جهانیان...شکرت ای ارام جان ها....

شکرت ای قوت قلب خسته ام...

حال اسمانم در حال باریدن است...مهار نشدنی است سیلاب اشکانش...

هنوزم لبخند به لب دارم...آخر میدانم این بغض که بماند به غمباد تبدیل میشود...

ولی آسمانم غمش را به فراموشی سپرد....

ببار ای نازنینم....ببار...

نگین 4/6/1391

 

حسرت نوشت:ازبس دیروز گفتین بارون اومده شهرتون...منم دلم سوخت نشستم در وصف بارونمون نوشتم...البته توهم زده بودم:)

پ.ن1:من که زیر بارون مجازیم دعاتون کردم...شماهم زیر بارون دعا گو باشین..

پ.ن2:انقد بااحساسات جوون مردم بازی نکنید که مثه من خل شه توهم بزنه:دیییی

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 91/6/5ساعت 12:23 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

اتاقی سرد و تاریک.

باابعادی سه در چهار.

دخترکی خمیده ومحزون.

 

باقدم هایی خسته ولرزان .

 

پله های نمناک زیرپایش رابه ناله درمی آورد.

 

..... مکثی کوتاه روی آخرین پله ......

 .

 .

 .

 

باچشمانی تب دار اطراف را از نظرمی  گذراند.

 

مضطربانه گوشه ی اتاق را می یابد .

 

برق خاص شیطنت برای یک لحظه چشمان بی فروغش را بلورین میکند.

 

...... لبخندی پراز کنایه ......

 

باگام هایی سست به خلوت خود پناه می برد.

 

لبخند عمیق می شود ......عمیق وعمیق تر...

 

حال ،سنگینی تنش را به دیوار تحمیل میکند.

 .

 .

 .

 

زانوان خسته اش را به آغوش میـــکـشـــــد.

 

فشار دوانگشت مرتعشش...همبازی شقیقه هایش میشود .

 

بازهم آن سردردهای لعنتی...امان دخترک را بریده است .

 

آه   ..   آه از نهادش برخاست.

 

.....بازهم هجوم خاطرات......

چشمان نمناکش را به آرامی روی هم نهاد.

 

بدون درنگ گشود پلک های خسته اش را...

 .

 .

 .

 

قطره اشک کوچکی در گوشه ی چشمان بغض آلود دخترک بازیگوشی میکرد.

 

تاب نیاورد..به ارامی روی گونه های دخترک سُر خورد.

 

منتظر تلنگر کوچکی بود.

 

تاناله ی بغضش را به فریادی از سکوت تبدیل کند

 

فریادی بی صدا حنجره اش را احاطه کرده بود.

 .

.

.

 

دیگر طاقت این همه فشار رانداشت.

 

تمام نیروی تحلیل رفته اش رااز گلوی به غم غلتیده اش رهاساخت.

 

فریـــــــــــــــــاد زد............

 

خــــــــــــدایاااااااااااااااااااااااااااااااااا

خودت گفتی :

 

لاتنقطوا من رحمة الله....

 

خــــــــــــدایاااااااااااااااااااااااااااااااااا

 

ارحم عبدک الضَّعیف...

 

خدایا خودت یه عنایتی کن.

 

حال این دخترک رنجور به هق هق افتاده است.

 

نگین....

 

دخترک این قصه رو تولحظه های دل شکستگی تون دعاکنید.

 

 

 

 

 پ.ن1:شرح حال دیشب خودم..

پ.ن2:درسته تلخه ولی حقیقته زندگیم شده این چند روز...

پ.ن3:فقط واسه دلم دعا کنید...یخ زده:( 


نوشته شده در جمعه 91/6/3ساعت 4:44 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

کنار نقاشی خدا دست به قلم شدم در جایی پر از غربت و  پر از تنهایی

 

کسی حس و حالم را در این روزها

 

درک نمی کنددر دنیا بی کسی  با بچه های عمه ام لب یه پرتگاه نشستم ومیخندم تاشاید دنیا به رویم بخندد

 

خسته ام خسته از این همه احساس که در دستانم قلبم را به نمایش می گذاشت    

 

غریب شدم تو محوطه ی این کوه قشنگ نشستم واقعا طبیعت بکروزیبایی دارد..

 

  به درختی تکیه کرده ام که بسیار سرسبز است

 

شاید در تنهایی من این درخت باشد که تکیه گاه من است    

 

دلتنگم من ،آرزوی دیدن روی ماه تو را دارم    

 

یادم هست سالهای قبل به همراه تو..باحضور تو به اینجا می امدیم...

ولی....حالا چی پدر من..........  

        

ببین دخترک دل بندت چه تنهاست

 

خسته ام من ، اینجا  غروب بسیار دلیگری دارد    

 

 هوای اینجا حس و حالم را درک می کند

 

گاهی بارانیست گاهی بهاری و بعد از ظهر های اینجا بسیار گرم است

 

 هنگام ورود به حیاط خانم جون قربت سنگینی بر دلم نشست

من....

 دلم تورا میخواهد که باز مانند روزهای کودکیم

 

مرا به پشت گردنت سوار کنی تا نزدیکای اتاق بدوی وگویی:

 

رسیدیم جان بابا بپر پایین بدو برام یه اب تگری بیار...

آخ...                             

 

آخ...                             

 

کجایی ارام جانم...

.

کجایی بهانه من...کجایی که دل تنگ کودکت را دریابی

 

ولی...

 

ولی خسته ام از این همه احساس که هیچ جوابی ندارد    

 

ثانیه ها می گذرند وهر ثانیه دیرتر  ازثانیه های قبل میگذرد

 

اینجا بدون تو صفایی ندارد.... 

 

این ثانیه ها دق میدهد تا بگذرد...

 

بدون تو این خانه ی کاه گلی مادرت انگار زندان است..

 

کجایی اون روزهای قشنگ...کجایی..               

 

غروب است در نزدیکی اذان ، دلم ر ا پاک خواهم کرد

 

 

وضویی خواهم ساخت .نمازی برپا خواهم کرد  

 

دست هایم روبه اسمان میگشاییم دعایی از عمق دل برایت میکنم

 

تا تو همیشه در سلامت باشی

 

پ.ن:

هر شب که می خواهم بخوابم

می گویم

صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ

وانمود می کنم

هیچ دلتنگ نبوده ام

صبح که بیدار می شوم

می گویم

شب? با چمدانی بزرگ می آید

و دیگر

نمی رود.

 

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/31ساعت 8:1 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

امروز واژه هام با من بیگانه شده اند...

احساس غریبی وگنگی سرتاسر نوشته هامو گرفته...

هرچی به افکارم هجوم میارم تا بتونم این بغض لعنتی رو مهارکنم...

انگار نشدنیه...موفق نمیشم.....

دلم خیلی گرفته...هرکاری میکنم نمی تونم به واژه هام سروسامان بدم...

وقتی میام پشت سیستم میشینم ومیبینم که عکس گنبد قشنگ آقا روبه رومه

تمام روحمو بغض تسخیر میکنه...تاسرحد مرگ دلم میگیره.......

"یعنی واقعا لیاقت نداشتم که برم پابوسشون؟؟؟"

هرچی فکر میکنم به این نتیجه میرسم که درسته منه گناهکار روسیاهم پیششون ولی.....

ولی آقا هیچ وقت به روی زائراش نمیاره...هیچ وقت....

روسیاه تر از اون هستم که اقا بخواد به روم میاره....

ولی چرا دعوتشو پس گرفت؟ ؟ ؟

تقریبا یک هفته اس که فهمیدم اقا از خونه اش ردم کرده...بدجور داره خفه ام میکنه این بغض لعنتی....

مگه نمیگن:آقام مهمون نوازه؟......مگه نمیگن اقام اهو نوازه؟....

پس چرا اقاجان احساس غریبی میکنم..تو که ضامن اهو شدی...یعنی انقد بدم که ضمانت نمیکنی...؟

یعنی من اندازه اون اهو ام نیستم...؟

آقا جان یه رحمی کن...یه نظری.....به جوادت قسم دل شکسته ام تو بیا پناه من باش....

ادما بدجور دلمو شکستن....تو دیگه نشکن آقا جان....

جایی ندارم که برم شکایت کنم...فقط شما خواهرتون موندین برام....

هرروز به عشق این میرم حرم که خانم بی بی فاطمه معصومه به دل مهربون شما بندازه که یه بی پناه تشنه ی دعوت شماست...

که یه روسیاه اینجا...هزاران کیلومتر اینطرفتر داره واسه یه لحظه دیدن پنجره فولادت بال بال میزنه...

داره از عطش جون میده تا فقط با یه قطره از آب سقا خونه ات سیراب بشه....

آقا دلم تنگ شده واسه اون لحظه ای که تا چشمم به گنبد قشنگ طلات میافته ناخود اگاه تا کمر خم میشم ومیگم:


"السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا"

 

...

بغض نوشت:آقاجان دلم شکسته توروبه فاطمه ی زهرا قسمت میدم پناهم بده...:((

حسرت نوشت:آه...ای کاش ...ای ک ا ش فقط یه لحظه بتونم ضریح قشنگتو نگاه کنم...

پایان نوشت:توی لحظه های دل شکستگیتون دل شکسته هارم دعا کنید....

التماس دعا

یاحق


نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 5:49 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

گاهی کم می شوم و می شکنم.


گاهی "من" نیستم و دیگری شده ام.


گاهی صدا می شوم و می گویم آنچه را نباید بگویم.


گاهی پرنده می شوم و پرواز می کنم جایی که به قفس می رسد لحظاتش.


گاهی تو به دیدنم نمی آیی و می شوی غصه نیامدن و ندیدنها.


گاهی صدایت می کنم و نمی شنوی و می شنود بیگانگان و گمراه می شوم.


گاهی باید دلم را قفس کنم و یادت نرود از وجودم.


گاهی ...


خدایا، گاه و ناگاه یادت می کنم ....

 

 

 

 

آنقدر چیزها اتفاق می افتد که نمی دانم از کدامشان شروع کنم.


احساس می کنم در فیلمی بازی می کنم با حرکت تند.


 احساس می کنم زمان به سرعت می گذرد.


شاید برای این است که روزها کوتاه و کوتاهتر می شوند.


 گویی از کنار لحظه ها می گذرم


 این روزها بدون اینکه آنها را زندگی کرده باشم.


انسانی هستم سرما خورده با خوشمزه ترین غذا


 که در دهانش عاری از هر گونه مزه و طعمی است.


همه چیز در ذهنم معلق است.


 در باره همه چیز میتوانم بنویسم


 و لی نمی دانم


 چرا همیشه آنقدر طولش می دهم که دیر می شود


 و موضوع اهمیتش را از دست می دهد.


آنوقت نوشتن می شود یک لیوان چای سرد


 که دیگر میل نوشیدنش را ندارم.


 حالت آدمی را پیدا می کنم


که دیر سر قرارش رسیده باشد.


نوشته شده در شنبه 91/5/21ساعت 6:27 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/18ساعت 4:50 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

 Design By : Pichak