سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

گاهی وقت ها دلت سکوت میخواهد..   

میخواهد سه کنج دیواری را به نام خود زند..

میخواهد آرامشِ چشمانت را اذان خود کند...

میخواهد سرش را به دیواری تکیه دهد و خودَش با دستان خودَش

خویش را به آغوش بکشد...

میخواهد تنهای تنها باشد...

بدون هیچ رهگذرِ غریبی...

بدون هیچ مسافرِ آشنایِ جامانده از قافله ای ...


بغض کالی که سال ها درگلوی تشنه ات نارس مانده است

قبل از رسیدَنش به سادگی یک رُز قرمزپَرپَر میشود

باران چشمانت بی مهابا شروع به بارش میکند

از پنجره ی نیمه باز اُتاقت...رده های نورمهتاب را تا سقف آسمان بدرقه میکنی

به ماه میرسی..به هلالش مینگری..

در چشمانِ پرازبرقش خیره میشوی..

و درد دلهایت را حواله گوش های همیشه مشتاقش میکنی..

 دردِدل هایی که جز خودت،خدایت و ماهت

کسی نمیتواندگوشه ای از آن رادرکش کند

خوب که نگاه میکنم..میبینم

ماه من پشت این ابرهای آرام پنهان شده است

شایدهم در گوش ستاره ها از

مَن و این شب ها و این واژه های خیس میگوید

چه زیبا بود روزی که حس کردم دنیا به پاهای همیشه خسته ام افتاده است..!

و شعله های فانوس های ایوانِ ذهنم جان گرفتند

اما دنیا هنوز از پا ننشسته است

هنوز هم خنجرهای گاه و بیگاهش را پیش کشیه تن خسته ام میکند

گویی فانوس های ایوانِ ذهنم بار دیگر جان باختند

...

نیمه شب غریبیست

باز منم و یک اتاقِ تاریک.. خلوت.. بارانی..

امشب هم صبرم سرآمد و تهی شدم از کلمات

باز هم سوزن ناله هایم گیر کرد 

روی تن زندگی را

خراش می دهد یا نه ، نمی دانم..؟!

...

آنقدر می نویسم و می نویسم تا خواب بر چشمهایم غالب شود

و شبیخون این واگویه های غریب در من آرام گیرد

هرچند تا صبح کابوس ها تنهایم نمیگذارند



پ.ن:دفترم را باز میکنم،

اولین صفحه حکایت از رفتنت دارد به صفحات دیگر نگاه میکنم،

تمام صفحات دفتر از نبودنت،

ازغم دوریت،

از چشم انتظاریم و از امید به بازگشت ات پر کرده ام

تنها یک برگ سفید باقی مانده است،

برگی که برای آمدنت خالی گذاشته ام




نوشته شده در جمعه 91/12/11ساعت 2:30 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

دلم میخواهدهمانند مادری دلسوز دست خود ِساکتم را بگیرم

بابغض وحرص به دنبالِ خودم بکشانم وعتاب آلود بر زمینش نهم..

وخودِ ساکتم بابغض لب بربچیندوبا چشمان ِ خاکستری


نگاه ِ وحشت زده اش راغرق نگاه سرکشم کند

ومن آرامتر از قبل ..

انگشت اشاره ام رابه نشانه ی تهدید بالابگیرم


وجلوی چشمانش همانند پاندول ساعت تکانش دهم..

 وبا فریاد کنترل شده ای حرفم رابه خودِساکتم بزنم که...


اگر یکبار دیگر گوشه ای کز کنی وآبغوره های

رسیده ونرسیده ات رابگیری ...


منـ میدانم وتــو....

وخودِ ساکتم ...

 بانگاهی تبدار چشمان طوفانیش را به نگاهِ آرام همچو ساحلم بدوزد


وباصدای ضیف وبغضی خفیف لب
بگشاید...

 ومشت های گره کرده اش را به سینه ی پراز دردم بکوبد وفریاد بزند

ومن اورا درآغوش همیشه آرامم بکشانم وسرش را برروی شانه ام بگذارم

دستم را بر روی موهای پریشانش بکشم...

 ودرآغوشم همانند گهواره ای تکانش دهم..


وزیر گوشش شعر های مادرانه بخوانم..

وخیسی وداغی اشکانش را برروی شانه ی خسته مادرانه ام حس کنم.

 وخودِ ساکتم به این فکر کند که آغوش مادرش امن ترین جای دنیاست.


نوشته شده در سه شنبه 91/12/1ساعت 1:23 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

ثبت نام شروع شده بود..


ناخن های  انگشتانم بال بال میزدند زیر دندان های حریصم


 گوشه ی چادرم باحرص خودش رارها میکرد از اسارت مشتانم


فقط 10نفر دیگر ظرفیت داشتند


و مَنــ آخرین جامانده از این قافله


خودم را به زمین وآسمان میزدم


آخ اگر پُرشده باشد چه؟!؟!


فاطمه با چهره ای پژمرده بیرون آمد


حالت نگاهش غریب بود...


نی نی چشمانش میدرخشید


دستم را گرفت با بغض لبانش راگشود


رنگم پرید    

    
ناخودآگاه اشکان لجوج سدچشمانم راشکستند


باناباوری سرم راتکان دادم 

   
روی زانوانام نشستم


بابغض خفه ای گفتم :


فاطمه هیچی نگو..


نطلبیدن..نه؟!


فاطمه بغلم کرد


سرم را نوازش کرد..


کنار گوشم زمزمه ای کرد


آره لایق ندونستن نطلبیدنم...


جدایش کردم..


درسیاهی چشمانش غرق شدم


فاطمه چی؟جان زهرا..فقط یکبار دیگرجمله را بر لبانت جاری کن


نطلبیدنم؟!..تورا..؟!


باصدای مرتعش و


چانه ای لرزان


گفت:


آری..قرار شد تو جای من بروی چون باراولت بود..


اگررفتی...


"التـــماس دعا"


دستانش رابا بغض ازحصار انگشتانم جداکرد


وشتابان به جایی نامعلوم پرواز کرد


. . . . .


هنوزهم برایم گنگ است..


من...شلمچه؟


من...راهیان نور؟


من...شهدا؟


من...من...من...


آنقدردرخودم حل شدم که زمان را گم کردم


. . . . .


بوی دودِ اسفند


بچه ها ساک به دست


پشت هم قطار میشوند


یکی یکی قرآن روبوسیده


دوباره برمیگردن وباز میبوسن


اززیرسایه اش عبور میکنن


بایاد خدا وارد اتوبوس میشوند


مستقر میشوند


تابه میعادگاه عشاق سفرکنند


. . . . .

چفیه ام را سر میکنم


کش چادرم را تنظیم میکنم


پیشونی بندم را به رویش میبندم


کفشانم را میگذارم کناری


 باسلام وارد میشوم  


علمدار جلو..با گام های مشتاقش لرزان قدم برمیدارد


 باصدای خسته اش


ناله کنان میخواند :


"این خاک ها ..شمیم سیب حرم داره...


دیگه دل من چی کم داره...


حــالا که با شهداست..."


چشمانت را هاله ای اشک احاطه میکند


هم نوا میشوی با صاحب صدا


. . . . .

یک گوشه ی دنج را پیدا میکنی


مینشینی روبه آب


آبی که گلبرگ هزارهاگل را درون خود پرپرکرده است


دعای توسلت رابازمیکنی


باانگشان ظریفت سرهای تیز سیم های خارداررانوازش میکنی


اشک های تب دارت گونه های سردت را به اتش میکشند


نمیدانم چرا سه راهی شهادت را که می نگرم


ناخودآگاه دلم برای مظلومیت همت ها پرمیکشد


چه غریبانه پرکشیدندوچه لجوجانه خونشان را فراموش کردیم


دلم میسوزدبرای تازه دامادهایی که بخاطرمن وامثال من عروس شهر خودرابه امانت


دست ما سپردند ...


درددارد..دیدن جای ِ پایشان درد دارد..
.....  
 
نمیدانم امسال هم لیاقت لمس حضورشان را دارم یا نه؟!


نمیدانم امسال چشمان منتظرم به اروند آرمیده درخواب متوسل میشودیانه؟!


نمیدانم خاک های روانِ فکه برروی مژه گان خیسم مینشیند یا نه؟!

 

نمیدانم نخل های بی سروغروب شلمچه راچشمان همیشه مشتاقم نظاره گر میشودیانه؟!


نمیدانم گام های لرزانم بازهم غربت خاک های طلاییه راحس میکند یانه؟!


نمیدانم ..نمیدانم..واژه هایاریم نمیکنند


قلمم خودش را به صفحه میکوبد ولی تلاشی برای نوشتن نمیکند


نــــــه...


شاید هم چیزی برای نوشتن ندارد


نمیدانم...


دلم کمی آرامش میخواهد


آرامشی باطعم خاکــــ


آرامشی با بوی گل  


آرامشی با امواج همیشه خفته ی اروند


دلم تورا میخواد..لمس نگاهت را


پ.ن:پارسال بار اولم بود که قسمتم شد..امسال چی....


دعانوشت:توروخدا دعام کنید امسال هم قسمتم بشه:(


نوشته شده در شنبه 91/11/28ساعت 9:0 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

"یا هو"

 

 

بادلی آکنده از دردودلواپسی وحسرت از همجواری


خواهرت به توپناه آوردم

 

 

«ای شاه خراسان»

 

 

به امید گوشه چشمی ازجانبت


به سوی منزلگه ات"خراسان"روانه شدم

 

 

آه..یادش بخیرلحظه ای را که باچشمانی بلورین وارد خیابانت شدم

 

 

بادلی لرزان به گنبد پراز برقت زل زدم وناله ای ازعمق دل سردادم

 

 

چه حال غریبی بود لحظه ای که همراهمان خواند ودادزد

 

 

آقا..قرارشاه وگداهست یادتان..؟!

 

 

همان لحظه که دل زدم به نامتان...

 

 

مشهــــد..حرم..ورودی باب الجوادتان..

 

 

آقا ..عجیب دلم گرفته برایتان ....

 

 

. . . . .

 

چه غریبانه دلهای عصیان گرمان رابه مشَبّکهای ضریحت گره زدیم

 

 

سربه دیوارهای صحنت گذاشتیم وزانوی غم بغل گرفتیم

 

 

اشکان بی ریایمان مانند جویباری زلال روان گشت برگونه هایمان

 

 

آقا ..یادتان هست دست نوازش کشیدین برسرمان؟!

 

 

چه خوب است ازدوازده گل ِ گلشن باغ هستی

 

 

دردانه ی دل زهراخاک غریب کشورمان را خوشبوکرده است

 

 

آقا ..یادتان هست از سردی دنیابه گرمای حرمت پناه آوردم

 

 

ناباورانه به دستهای گره خورده به آسمانت نگاه کردم

 

 

بغض کردم..همانجا نشستم وزار زدم

 

 

که من هم لایق هم نشینی زائرانات بوده ام؟!

 

 

یکی داد میزد..یکی جیغ..

 

 

یکی گریه میکرد..یکی ناله

 

 

یکی برایت ازسوزدل شعرمیخواند..یکی دیگر زیارت نامه..

 

 

یکی هم مثل من فقط نگاهت میکرد

 

 

یکی هم مثل من فقط بغض میکرد

 

 

یکی هم مثل من فقط میگفت یاغریب الغربا

 

 

.......

 

 

روز وداع راآقا هست یادتان ؟!

 

 

همان لحظه که کفشانم را بر حیاطتت گذاشتم

 

 

خم شدم بپوشمان که خانمی چادرم را کشید

 

 

نذری حرمت راپیش کش رویم کرد

 

 

آقا ..باب الرضا را چه؟!

 

 

انتهای در..نزدیکترین دیوارراانتخاب کردم

 

 

باچشمانی سرخ سرم را مهمان دیواری کردم

 

 

دستم را روی سینه ام نهادم

 

 

چشمانم طوفانی شد..

 

 

برای لحظه ای صاف صاف شد

 

 

بعداز مدتی به شدت بارید

 

 

بارید وباریدوبارید

 

 

شکوه کرد..

 

 

آقا جان خیلی ها التماس دعا گفته بودن

 

 

خیلی ها گفتن تا چشمت به گنبد افتاد دعاکن ماهم بیایم

 

 

خیلی ها گفتن به آقا بگو به جدت قسم منونطلبی دیگه رومو برمیگردونم

 

 

خیلی ها گفتن آقا فقط یه گوشه چشمی

 

 

حالا..آقاجان..

 

 

باچه رویی بروم؟!؟..چه بگویم؟!

 

 

دعوت نامه خواسته اند...

 

 

ملتمسانه به ضریحت زل زدم

 

 

سیلاب اشکانم را روان صحن وسرایت کردم

 

 

دستم را روسینه ام گذاشتم ..تاکمرخم شدم دربرابرجلال وشکوه حرمت

 

 

آقاجان...؟!..دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است

 

 

«السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا»

 

 

 


نوشته شده در جمعه 91/11/27ساعت 12:26 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

شب چادر سیاهش را سر کشیده است
 
ستاره ها سوسو زنان خودنمایی میکنن  

آنقدر چشمک میزنند تادردل وسیع آسمان جایی پیدا کنند

ماه مغرورتر از همیشه اش متفکر به تاریکی بسترش زُل زده است

آسمان ساکت ساکت است                                                     
   
صاف صاف                                                

بدون هیچ ابر تیره ای                                       

عجب شب آرام ودل انگیزی است                                  

 آرامشش غیره منتظره اس     

شاید هم آرامش قبل از طوفان است    

                      . . . . .                          

کوچه های باریک وساکت     

جوی های روان کنار خیابان     

قوطی کوچکی خودش را به کناره های جوب میزند تا بشکند سکوت آرام خیابان را          

حتی جلب توجه های اوهم برهم نزد سکوت شیرینش را  

درختـان سربه فلک کشیده پارک  

همه وهمه را آرامش عجیبی احاطه کرده است  

. . . . .   

یک خانه بزرگ وقدیمی 
  

یک حوضچه آبی وسط حیاط    


 رقص شیرین ماهی های سرخ ونارنجی  


گلدان های گل بنفشه   


دورتادورحوض کوچک حلقه زدند 


تخت بزرگ فرش پیچ شده
 

هیبت عظیم سماور ذغالی


همه چیزبه طور شیرینی آرامش بخش است  


. . . . .     

رایحه ی خوش عطریاس


لبخند شیرینی رامهمان لبانت میکند


انار قرمز دانه دانه شده داخل کاسه بلورین


گل یاس های سپید روی کاسه آب


قرآن کوچک قدیمی


سجاده ی پهن شده ی گوشه اتاق


چثه ی ریزقشنگ وآسمانی مادربزرگ


                      تسبیح دانه درشتِ آبی                  


انگشتای لرزان مادر بزرگ ونوازش مهره های آبی


انگشتر عقیق وعینک ته اسکانی


آرامشِ چشمان مادرِ پیر


قلب نا آرامت را..که مثال گنجشکِ بی پناهی میزندبا لبخند شیرینش آرام میکند


میخندی


روی زانوانت مینشینی



دستان لرازنش رابرای به آغوش کشیدنت باز میکند



بی قراردرآغوشش غرق میشوی...حل میشوی


بوی تنش را به شامه ات میکشی


سرت را روی زانوانش میگذاری


دست نوازشش را روی سرت میکشید


از اعماق وجودت دعا میکنی آن لحظه ثابت بیاستدوتمام نشود


چشمانت گرم میشود


برای اولین بار با آرامش... بدون هیچ دغدغه ای به خواب میروی


من این آرامش رادوست دارم


سکوت یعنی این!


عجب شب شیرینی است..


ساکت


آرام


دل انگیز


. . . . . 

نگین!




پ.ن:ندارد. ...


نوشته شده در جمعه 91/11/20ساعت 6:58 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

این روزها،کلماتـــ

با ترس از حوالی خیالم میگذرند....

سرنوشت چه عجیب وبی مقدمه به هم گره میخورد

وچه عجیب تر وبی مقدمه تر همه چی تمام می شود

. . . .

کاش می دانستم

                              در پی رفتن من

                                                       غزل چشم تو را ...

 

                           چه کسی می خواند؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سرم گیج می رود


دلم شور میزند

 
دستانم میلرزد

 
رخساره ام رنگ میبازد


چشمانم خاکستری میشود


مژگانم سقوط میکند

. . . .
       
دلم ضعف می رود


دیدم تورا..نه تورا

 
شبیهت را

   
آخ ..نمیدانی


سست شدم  

 
لرزیدم

   
شکستم

     
همانجا باز عاشقت شدم


همانجا بازشده ام لیلی

 
ولی نه ..من مجنونم


باز هم یادم رفت

 
لیلی ات کَسِ دیگریست

. . . . 
  
یادت هست؟!

 
لیلایت بودم!


شیرینت بودم!


عزیزت بودم!

 
یادت هست؟!

 
درچشمان وحشی ام

 
زُل زدی

 
بغض کردی

 
چانه ات لرزید


چشمانت باروتی شد

 
صدایت لرزید


ناله کردی


"بی تو نــیـــستـم"


یادت هست؟!!؟

به یاد داری ؟!


رنگ باختم

 
قــلـبـمـ

 
ریخت

 
بغض کردم

 
لرزیدم

 
جان کندم وگفتم:


"مــنــ هم"


آری!


مـــنـــ یادم هست!


توچی؟!؟!

. . . . 
 
روز وداع را

 
    یادت هست ؟!

 
مَنــــ

       
بغض کردم

  
نگاه کردی 

   
اشکم ریخت

  
پوزخند    

 
باریدم     
 
 
ر ف ت ی    

 
     ر ف ت ی  
      
  
ر ف ت ی   

 
زنوانام خم شد

 
کمرم شکست

 
جان دادم   

 
سوختم که

 
دیدی ورفتی..

. . . .

نـــگـــین!


پایان نوشت:او رفتــــــ...من مانده ام ومَـــنــــ

 


نوشته شده در سه شنبه 91/11/17ساعت 7:18 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

خیلی سختــ ِ  کـلافـ ه  باشی
 
هی ر ا ه بری..بشینی ...پاشی

آخـــرشــمــــ...    

از بی حوصلگی وسط اتاقت ولـوشی

و         

انگشتای شصتت از دَوَ ران  سرگیجه بگیرن
  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیلی سختـــِ دلت گرفته باشه 

هجوم ببری رودفترتـــ..خودکارتو دست بگیری

تا،بخوای بنویسی :
 
ــــ کلمات بازیت بدهند

و                 

 حروف زیر انگشـتـانت لیـــز بخورند

لحظات کش بیایند..و دیـــوارها..

خودشون رو جلو بکشندوبخواهن خفه ات کنند

وهعی عقب عقب بری وبخوری به دیوارای پشت سرت

همونجابه  «خـــــــودتـــ» فکرمیکنی

به این که این روزها چقدر تلخ شده ای

به اینکه...            

هعی مجبور باشی لبخند بزنی وسر تکان بدی

حرفای قشنگ بزنی تاکسی به دردِدلت شک نکنه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چقدر وحشتناکــ ِ

 که بوی روزمره گی بدی

و..همه چیز مثه غول قصه ها بزرگ شده باشد

حس کنی احساساتت وزن دارند

کلمات ِ دفترتـــ وزن دارند

وتوبه سنگینی یه کــــوه هستی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توافکارت غرقی..

همون لحظه صدای میگ میگ گوشیت بلندشه

به پیام روبه روت زُل بزنی:

"آجی دلم گرفته"   

 رومیزنی :
reply

به صفحه سفید گوشیت نگاه کنی .

ندونی چی بنویسی!! 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هرچی تلاش میکنی که غصه هاتوغرق کنی

نمیتونی  
 
آخه همشون یادگرفتن شنا کنند

پکر به کشتی های معلق مونده رو دلت نگاه میکنی

یه لبخند تلخ میزنی...

میگی بیخیالش بزار زندگیشونو کنن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعضی وقتاهست که گذشته هات قلقلکت می دهند

دلت تنگ میشه واسه روزای خیلی دورت

انگاری برات همین دیروزبود ولی حس میکنی یه قرن گذشت ِ

گذشتِ روزایی که دلمون آرام و قرار نداشت 

تا دور هم جمع بشیم و بگیم و بخندیم و بی ریا و بی نیاز 

همدیگه رو دوست داشته باشیم..


چقد قشنگ بود قصه های مادر بزرگی که تمام حواستـــ رو

 میبرد به دوران خیلی دور

فکر میکردی سنت باید برسه به سن مادربزرگت

 تا بتونی  حرف بزنی و

بگی یادش بخیر چه روزایی بود...

کجایی مادربزرگ که ببینی چقد زود نوه هات به سن تو رسیدن!

دلم میگیرفت وقتی فکر میکردم

آینده چه میشود

آیا من هم دلم برای کودکیم تنگ میـــشود؟!

نگین!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




پ.ن1: از خودم خسته شدم..ازتکراری بودن روزهام از بی حوصلگی هام..

دلم کمی کوچک خنده میخواهد آنهم از ته دل


پ.ن2: میگویم زمان میگذرد و درست میشود،

اما انگاری من دارم جای زمان میگذرم

آرام

آرام

از همه چیزو همه کســــ...



 






 


نوشته شده در دوشنبه 91/11/16ساعت 4:3 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

 Design By : Pichak