سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

سلام...میدونم قرار نبود به این زودیا بروز کنم ولی امشب یه اتفاقی افتاد که تنهایی رو با جون ودل حس کردم....نمیخواستم بروز کنم ولی محبور شدم...خیلی حالم بده ...خیلی بد

سلام بابا

تو بابای خوبی بودی. تو شاید تلاشت را کردی تا بابای خوبی باشی. 

گاهی دلم می خواهد مثل خیلی باباهای دیگر بغلم کنی بوسم کنی کمی قربان صدقه ام بروی کارهایی که هیچ وقت نکردی... شاید بخاطر اینکه ترسیدی دیگر ازت حساب نبرم! تو بابای خوبی هستی اما می دانی؟ اگر من این شدم... اگر توی بغل هیچ کس احساس امنیت نمی کنم اگر خودم را از توی بغل داداش می کشم بیرون اگر بلد نیستم راحت دست بندازم گردن کسی شاید کمی تقصیر از تو باشد که هیچ وقت بغلم نکردی... می گویند دختر ها بابایی اند. دقت کردی من یک کلمه نمی توانم با تو صحبت کنم؟ دقت کردی تا حالا نشده بیایم برایت تعریف کنم؟ می دانستی من به دختر کوچولوی همسایه حسودی می کنم وقتی تو بهش می گویی "خانوم خوشگله"؟ می دانستی آرزویم این بود که یک بار هم شده من را "خانوم خوشگله" صدا کنی؟ می دانستی وقتی دست می اندازی گردن دختر عمو من اشک توی چشم هایم جمع می شود؟ بابا! می دانستی دخترت خیلی تنهاست؟ می دانستی گاهی دخترت دلش می خواهد دو کلمه با تو حرف بزند؟ حیف شد بابا... بلد نبودی چطور بابا باشی... تو شاید عشقت را توی شوخی هایت می خواستی اثبات کنی ولی کافی نبود... تو شاید عشقت را می خواستی با خرجی دادنت اثبات کنی... ولی کافی نبود... این دخترت خیلی شبیه به تو است می دانستی؟ ولی نمی خواهد شبیه تو باشد فکرش را می کردی؟ تو شاید انتظار داشتی من از آن دخترهایی می شدم که قربان صدقه ی باباهاشان می روند و باباهاشان را بغل می کنند و می بوسند و برایشان هی از همه جا صحبت می کنند...شرمنده اینطور نشدم چون شبیه تو بودم چون کسی یادم نداده بود چطور محبت کنم...تو شاید می خواستی همیشه ازت حساب ببرم که مبادا یک روز روی حرفت حرف بزنم؟؟ 

نمی دانم نمی دانم... من هیچ وقت نفهمیدم معنی جمله ی "دختر ها بابایی اند" چیست. تو بابای خوبی بودی ولی بلد نبودی محبتت را نشان دهی... ما را سالی یک بار بوس می کردی آن هم وقت تحویل سال...انقدر تصنعی بوس می کنی که گاهی حس می کنم بلد نیستی چطور ببوسی...انقدر معذب می بوسی که انگار از این کار عاجزی! یادم هست یک بار وقتی 5 سالم بود داشتی می رفتی ماموریت...برای چند ماه قرار بود نباشی...من خواب بودم مثلا...ساعت 4-5 صبح بود...آمدی بالای سرم دیدی خوابم...آرام بوسم کردی...سیبیل هایت قلقلکم می داد...من خواب نبودم ولی چشم هایم را باز نکردم...ترسیدم از بوسیدنم منصرف شوی...من تا صبح خوابم نبرد بابا...من آن لحظه را که هیچ وقت دیگر تکرار نشد هیچ وقت از یاد نبردم... آخ بابا...کاش کمی...کمی کمتر مغرور بودی...کاش کمی...کمی بلدتر بودی محبت کردن را... باور کن از دنیا چیزی کم نمی شد... باور کن از مردانگی ات چیزی کم نمی شد اگر هفته ای یکبار من را می بوسیدی... اگر وقتی از سر کار می آمدی و من می دویدم در را برایت باز کنم بغلم می کردی...

+ وقتی دختر کوچولوهایی رو می بینم که روی زانوی باباهاشون دارن شیرین زبونی می کنن و باباهاشون که با ذوق قربون صدقشون می ره...

+ با همه این اوصاف دوستت دارم و بودنت همیشه نعمت بزرگ زندگیم بوده

پی نوشت:
آدم هـــــــا... فـرامـوش نـــمیکــــنند ... !!فــــــــقط ...
دیـــگر ســـــــــــــــــــــاکت میشـوند ...هـمین!!


بغض نوشت:
همه مرا به خنده های با صدا میشناسند؛

این بالشت بیچاره ،به گریه های بی صدا!!

برگرفته شده از وبلاگ:  http://ferika.blogfa.com/post-536.aspx


نوشته شده در شنبه 91/4/31ساعت 1:46 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

این وبلاگ تا اطلاع ثانوی (به روز نخواهد شد) تعطیل است!!


پی نوشت:
ندارد. تو بنویس!


نوشته شده در دوشنبه 91/4/26ساعت 10:12 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

ژلوفن ِ هشتصد ،  بروفن ِ یک و دویست ! نـــــه ... اینا کافی نیســــت !
آلزایمرم عود کرده   ، سردرد ها موهام ُ سفید کردن
دست چپم تـــیر میکشه   ،  دکترا  ازم قطع امید کردن
اورژانس تلفن ها مو قطع میکنه   ،   آتش نشانی میگه نمیاد
به 110 زنگ زدن هم موضوع جنایی تری می خواد !
دور اتاقم راه می رم و فقط کاغذ سیاه می کنم
همه رو از خودم می رنجونم و واسه هزارمین بار اشتباه می کنم
قهوه ی تلخ می خورم و میگم اینجوری دلم آروم میشه
اَه ! خدااااا این سردرد لعنتی کی تموم میشه ؟!!!
ژلوفن ِ هشتصد ،  بروفن ِ یک و دویست ! نـــــه... اینا کافی نیســــت

خسته ام از نوشتن،از  نوشتن از این همه دروغ.خسته ام از این همه سادگیم...

خسته ام از این کلمات کودکانه،از این دلخوشی های بچه گانه

خسته ام از این مستی و سردرگمی...خسته از جستجو کردن ، فراموش کردن هستی ام ...وجودم...

خسته از بازی های بچه گانه از بازی با این همبازی های بچه تر از خودم...خسته از دویدن...

برای رسیدن...برای رسیدن به هیچ!

خسته ام از این اعتیاد قلبم به اعتماد...از اعتیاد چشمانم به سادگی.

خسته از باور دروغی بنام اعتماد...خسته از این قمار ...از قمار دل...قماری که آخرش

چه برنده باشی و چه بازنده...بازنده ای بیش نخواهی بود... قماری که در پایانش

بجای مشتی اسکناس چکشی ردو بدل میشود که برنده با آن بر دل بازنده میکوبد...

چکشی که فقط خرد میکند..و دست به دست منتقل میشود بازنده های قمار امروز

شاید چکش به دستان قمار فردا باشند

خسته از جارو کردن خرده شیشه های دل...خسته از بریده شدن دستم به دست

 این خرده شیشه های مقدس...خسته از مرهم گذاشتن بر این زخم های کهنه

،خسته از شنیدن صدا در دل...که هر از گاه غریبه ای بر آن میکوبد...

خسته از نوشتن نام این رهگذران بر دیوار دلم با تیشهء اعتماد خسته از پاک کردن نام

این رهگذران پس از رفتنشان ازاین سامان...

آری خسته ام از دست خودم...از خودم از وجوده خودم از هرچیزی که حتی با یک نخ به

 من وصل میشود...

 خسته ام .. خستهء .. خسته

حرص نوشت:

قلاده ی سگ ها را باز کرده ام،

امشب...

در حوالی قلب من...

پرسه نزن!!!

 

بغض نوشت:

برای دلم گاهی پدر میشوم !خشمگین میگویم :

بس کن،تو دیگر بزرگ شدی


نوشته شده در دوشنبه 91/4/26ساعت 6:53 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

به نام او که یادش ونامش ارامش دهنده ی قلبهاست

چند روزیست در خود غرق شدم ...

                          زمان برایم یخ زده ...

         یاده صبح روزهایی افتادم که سحرشان بیدار بودم

                                           و طلوع را نظاره بودم ...

نگاه من کمی متمایل از دیگران کمانی بزرگ در آنسوی قلب ها ساخته ...

                سکوتی عجیب بر لبانم تکیه کرده ...

                                    طلوع صبح  در کنار تو ...

                                                         یادت هست ............؟

                        نان ..

                              نیمرو ..

                                        املت ..

                       نگاه ..

                              عشق ..

                                       دلتنگی ..

                                                    قرار صبح روز جمعه ...

             سکوتم از رضایت نیست ...

                                          از دلتنگی ..

                                                      ازین روزگار جدایی ...

 


دلم بدجور طوفانیه بدجور گرفته اس ..خواستم دست به قلم ببرم شاید اروم شم

ولی نمیدونم چرا هرچی سعی میکنم بنویسم نمیشه یه ب غ ض
لعنتی راه گلومو سد کرده....نمیدونم چه مرگمه ؟!
دوره خونه را میم الکی گریه میکنم میشینم اشک میریزم
دیگه اون دختر شروشیطون سابق نیستم
دیگه حتی حوصله ی خودمم ندارم

میرم جلو ایینه به خودم نگاه میکنم....
.
.
.
وای خدای من چی میبینم..این کیه؟؟این منم؟؟
مرا چه شده است...؟
این چه رنگیه؟احساس میکنم مُردم چرا انقد سفید شدم؟؟
چرا لبام دیگه برق نمیزنه؟؟انگار گرد مرده ریختن روشون..

میترسم بیشتر ازاین جلو ایینه وایسم باشتاب خودمو میکشم کنار
چرا من از خودم ترسیدم؟
قید دید زدن خودمو تو ایینه میزنم
کنترل تلوزیونو تو دستم میگیرمو بی هدف شبکه هار و بالاوپایین

میکنم....چیز خاصی نداره میزنم  شبکه چهار
داره راز بقا نشون میده....میشینم با دقت نگاش میکنم
یه اهوی خوشگلی داره تو یه دشت قدم میزنه .چند تای دیگه ام
اونطرفش وایسادن...یهو یه پلنگ از پشت بوته ها کمین میگیره..
وای داره خیز بر میداره که شکارش کنه...اعصابم کامل متشنج شده تلوزیون و
خاموش میکنم کنترل وپرت میکنم روزمین....
کتاب دستم میگیرم که مثلا بخونم خط دومو نخونده برمیگردم به خاطرات چن وقت پیشم
اونموقه که معنی گریه رو نمیدونستم وهمیشه لبخند روم لبم بود...
بیاد اون روزا یه لبخند میاد گوشه لبم......ولی چن ثانیه بعد یه قطره بزرگ اشک
سر میخوره روگونه هام وشوریشو رولبام حس میکنم..
قید کتاب خوندنم میزنم....
میام میشینم پشت سیستم بلکه حال وهوام عوض شه ولی چه فایده
اینجا هم همش دعواس سر یه چیزای مسخره...میخام کامپیوترو خاموش کنم بلند شم
یهو دلم میخاد فید بزنم بعد برم...یه فید میزنم ولی تلخیشو هیچ کس جز خودم درک نمیکنه
لایک وباز نشر میخوره نمیدونم از سر دلسوزیه یا اینکه اوناهم مثه من حسش میکننن..
اه اه..حوصله ی نوشتنم دیگه ندارم...تابستونم داه به بطلات میگذره..
اه گنده ات بزنن دختره دیوونه که حوصلمو سر بردی....
اینهمه وراجی کردم تا خودمو خالی کنم..یکم اروم شدم:)
اخیشششششششش

پی نوشت :
به کسی نخواهم گفت

با من چه کردی ...

نمی خواهم عشق

برای آدمها کابوس شود...


نوشته شده در یکشنبه 91/4/25ساعت 2:55 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

امروز

برای احساسم سالگرد میگیرم

سالگرد دیدار تو

سالگرد عشق به تو.(گناه که نکردم منم دل دادم...اونم چه د ل ی...)

کاش میتوانستم این یک روز را از صفحه های تقویم پاک کنم.

کاش هر سال برایم طور دیگری تمام میشد.

وقتی تو نباشی

دیگر این روزها را برای چه بخواهم؟

با این همه خوشحالم که

سالی

روزی

جایی

تو را دیده ام

خوشحالم که تو را دوست میدارم

خوشحالم که تو زندگی میکنی

هر چند بدون من.
,ولی حماقت بزرگی بود تورو دیدن تورو شناختن تورو.....
هیچ وقت خودمونمیبخشم:(.ه ی چ و ق ت.....
...
.
.

تو همین جا هستی،

من تو را حس میکنم،

نه دور

نه نزدیک

جایی در وجود من.

کاش دور بودی

کاش نزدیک بودی

کاش میتوانستم دلخوش باشم به خیالت.

کاش این من نبودم

کاش فرصت داشتم

کاش میتوانستم لحظه ای تو را داشته باشم،

فقط لحظه ای... آخر با یک لحظه چیزی از این ساعتها  کم نمیشود...

چرا سهم من از تو اینقدر ناچیز ست؟

همه ی عمرم به پای همین "ای کاش ها" رفت.

می بینی؟

همه ی عمرم تنها در تو خلاصه شد.

من شاید دیگر باورم شده ست که

این تلاشم بیهوده ست، نه؟

دیگر تو را از دست داده ام

و باید باور کنم، نه؟

باید آنچه را که گذشته بپذیرم، نه؟

ولی چگونه در کنارت بمانم و فراموش کنم عمرم را

زندگیم را

هستی ام را

تو را...

باور کن سخت است

من آدمِ نقش بازی کردن نیستم.

من از این تکرارِ بی تو بودن

با تمام وجود خسته شده ام،

باور کن تغییری لازم است

در وجود من،

یا در نگاه تو...

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/4/21ساعت 4:28 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

 

روز‌های عجیبی‌ را میگذرانم

روز‌هایی‌ که دلم می‌خواهد ساعت‌ها پشت پنجره بنشینم، خیابان را نگاه کنم، بدون اینکه

 انتظار کوچکترین اتفاقی‌ را داشته باشم

 


دلم سکوت می‌خواهد، سکوت محض، مثل وقتی‌ که به اعماق آب میروی، مثل

غرق شدن،

 

 همه چیز تاریک و تاریک تر میشود، ساکت و ساکت تر

 

 


دلم حتی نوشتن هم نمی‌خواهد، وقتی‌ چیزی برای فکر کردن نداری،

چیزی هم برای نوشتن نداری


نمیخواهم بخوابم. کابوس‌های شبانه، جز ترس از شب، ترس از خواب، ترس از بالشم،

 چیزی برای من به همراه ندارند.


پشت پلک‌های بیداری، هیچ حادثه‌ای در کمین نیست


آیینه‌ها را نمی خواهم. درگیر خودت که باشی‌، هیچ چیزی تو را یادِ خودت نمی‌‌اندازد.

 غریبه‌ها دیدن ندارند....

 


روزهای عجیبی‌ است

در حجمِ بی‌ انتهایِ تنهایی‌‌هایم، می‌خواهم هنوز تنهاتر از این باشم.

کسی‌ که در من رخنه کرده، باید مرا ترک کند، تا با خیال راحت بنشینم پشت پنجره

و در سکوت خیابان را ببینم و به هیچ چیزی فکر نکنم.

به هیچ چیز جز اتفاق‌هایی‌ که قرار نیست بیفتند...

 

 


نوشته شده در یکشنبه 91/4/18ساعت 7:26 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

لحظه هایی هست که دلت می خواهد آرام بنشینی و تکیه کنی

بر چیزی

بر جایی

نه بر کسی.

که مدتهاست از تکیه کردن بر آدمها پرهیز کرده ای

می هراسی از اینکه در اوج آرامش یکی پشتت را خالی کند و روی هوا معلق بمانی

لحظه هایی هست که نمی توانی حتی بر باد هم تکیه کنی

شاید تند بوزد و از جا به درت کند

شاید آرام بوزد و پشتت را نوازش دهد

و شاید وزیدن را متوقف کند.

آموخته ای که تکیه کردن را فراموش کنی و چگونه محکم ایستادن را بیاموزی.

آموخته ای که محکم بایستی

راسخ.

قاطع

آنقدر که اگر بادی

گردبادی بوزد تو هیچ نفهمی و تنها بایستی.

تنهای تن ها.
اما تکیه گاهی وجود دارد نه تنها در دنیا.....
در ان دنیا هم پشتت را خالی نمی کند و همانا بهترین تکیه گاه هست

خدایا بهترین تکیه گاهم.........

.بهم ارامش عطا کن


نوشته شده در دوشنبه 91/4/12ساعت 1:1 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

   1   2      >

 Design By : Pichak