دریچه ی خیال من
خسته ام از نوشتن،از نوشتن از این همه دروغ.خسته ام از این همه سادگیم... خسته ام از این کلمات کودکانه،از این دلخوشی های بچه گانه خسته ام از این مستی و سردرگمی...خسته از جستجو کردن ، فراموش کردن هستی ام ...وجودم... خسته از بازی های بچه گانه از بازی با این همبازی های بچه تر از خودم...خسته از دویدن... برای رسیدن...برای رسیدن به هیچ! خسته ام از این اعتیاد قلبم به اعتماد...از اعتیاد چشمانم به سادگی. خسته از باور دروغی بنام اعتماد...خسته از این قمار ...از قمار دل...قماری که آخرش چه برنده باشی و چه بازنده...بازنده ای بیش نخواهی بود... قماری که در پایانش بجای مشتی اسکناس چکشی ردو بدل میشود که برنده با آن بر دل بازنده میکوبد... چکشی که فقط خرد میکند..و دست به دست منتقل میشود بازنده های قمار امروز شاید چکش به دستان قمار فردا باشند خسته از جارو کردن خرده شیشه های دل...خسته از بریده شدن دستم به دست این خرده شیشه های مقدس...خسته از مرهم گذاشتن بر این زخم های کهنه ،خسته از شنیدن صدا در دل...که هر از گاه غریبه ای بر آن میکوبد... خسته از نوشتن نام این رهگذران بر دیوار دلم با تیشهء اعتماد خسته از پاک کردن نام این رهگذران پس از رفتنشان ازاین سامان... آری خسته ام از دست خودم...از خودم از وجوده خودم از هرچیزی که حتی با یک نخ به من وصل میشود... خسته ام .. خستهء .. خسته حرص نوشت: قلاده ی سگ ها را باز کرده ام، امشب... در حوالی قلب من... پرسه نزن!!!
بغض نوشت: برای دلم گاهی پدر میشوم !خشمگین میگویم : بس کن،تو دیگر بزرگ شدی
Design By : Pichak |