سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

کودکی
دلم کمی کودکی میخواهد
دوست دارم چشمانم را ببندم و به روزهایی خیلی دور فکرکنم
روزهایی که کودکی پنج ساله بودم
تمام روزرا لحظه شماری میکردم تا عصر شود و مادرم اجازه بازی دهد
لباس چین دار صورتیم را همراه ساق شلواریم می پوشیدم
موهایم را خرگوشی میبستم
میرفتم جلوی آیینه..لبخندی پهن میزدم
تادندان های ریزوسفید ِ شیریم را به رخ آیینه ی اتاقم بکشانم
به قول بابایی دندان هایم را موش خورده بود..
دو تااز دندان های جلویم خوراک موش های نا مریی شده بودند
 که هیچ موفق به دیدارشون نشده بودم
دامن چین دارم راکه نقطه های کوچک سفید داشت با سر انگشتانم میگرفتم
وجلوی آیینه برای خودتعظیم جانانه ای میکردم
ودر دل خود از خنده ضعف میکردم
دم ِ در خانه مان همیشه لی لیِ کشیده شده بود
سنگ مرمر را بر میداشتم
پرت میکردم خانه اول وبازی را شروع میکردم
یک پایم را بالا میگرفتم
بپر بپر شماره های خانه ها را زیر پایم له میکردم
.. .. ..
درست شش سالم بود که آنها به دنیا امدند
هیچ وقت یادم نمیرود
وقتی مادرم از بیمارستان برگشت خانه خودم را دو ساعتی در اتاق حبس کردم
قهر کرده بودم..یا به قول بزرگترا حسودی کرده بودم
هر چه باشد سخت است دردانه باشی ..نازدانه باشی
و بعد..
دو پسر زشت بشوند هوویت..
یادم نمیرود چقدر پدرم را زدم وقتی یکی از برادرانم را به آغوش کشیده بود
و قربان صدقه اش میرفت
بغض کرده لب هایم را برچیده بودم و به چشمانش خیره شده بودم
با حرصی که در صدایم مشهود بود سرش داد میزدم که چرا
گفتی :پسر پسر قندِ عسل..جانِ پدر..عشقِ پدر
گریه کنان داد میزدم:
مگه خودت نمیگفتی من شیرین زبونت هستم..مگه نمیگفتی نفسِ بابایی..ها؟..
پس چرا حالا قندِعسل دار شدی ...چرا اینا شدن عشقت..
وتو لبخند زنان به آغوشم کشیدی آرام آرام موهایم را ناز کردی وگفتی:
"تو آروم جونمی..من که دختر نازمو با دنیا عوض نمیکنم..تو یدونه ی بابایی..تو زهرای منی"
ومن گریه کنان درجواب حرفهایت فقط میگفتم:
"نمیخوام..نمیخوام"
لحظاتی بعد درآغوشت که مطمئن ترین جای دنیا بود به خواب میرفتم
.. .. ..
یادش بخیر کلاس اولم را..
مادرم از صبح بچه هارا که تازه نشستن را یاد گرفته بودن به خاله ام سپرد
تا بامن به مرکز سنجش بیاید
دستم را در دستش فشرد گفت:
خانمی شاید یه واکسن کوچولو بهت بزنن گریه نکنی یه وقت..تو دیگه خانم شدی
ومن از ترس چشمان درشتم را درشت تر کردم ومظرب به لبهایت چشم دوختم
تا بتوانم کلمه های بعدی که از دهانت خارج میشد را حلاجی کنم
با زور و کشان کشان مرابه داخل مرکز بردی ونشاندی
روی صندلی تا قطره ی مخصوص واکسن را بخورم وبعدواکسنم را بزنم
از ترس درد آمپول..فکر شومی به مغزم خطور کرده بود
با بغض رو به پرستار گفتم :
به مامانم بگو بره بیرون میخوام تنهایی آمپول بزنم
با اشاره ی پرستار مادرم رفت..
ومن هم فرصت را غنیمت شمردم واز مرکز فرار کردم
تا خودِ خانه گریه میکردم ومیدویدم که جلوی در سینه به سینه پدرم برخورد کردم
از ترس لکنت زبان گرفته بودم که پدرم عصبی داد زد:
کجا بودی که داری گریه میکنی ونفس نفس میزنی...مامانت کجاست؟
آنچنان عصبی فریاد زد که احساس کردم پرده ی گوشم به مغز سرم اعصابت کرد
بیچاره مادرم تمام کوچه های محله را زیرپا گذاشته بود تا شایدپیدایم کند
.. .. ..

دلم برای نوازش ها..خنده ها..گریه ها ..دادهای عصبی پدرم تنگ شده است.
دخترک لوس کلاس اول کجا..دخترک تنهای  دانشجو کجا
چه تضاد جالبی است بین گذشته وحال
ما انسان ها رسممان چنین است ..حال را بیخیال رها میکنم
و دو دستی گذشته را می چسبیم تا شاید فرارنکند..هع خنده دار است..
گذشته ای که مرور کردنش هم درد دارد خنده داراست..
خنده دار
                                                                                                                                 
                                                                                   پ.ن  : دلم اندکی کودکی میخواهد..بازی با عروسک هایم..                                                                                                                              


نوشته شده در یکشنبه 92/2/29ساعت 7:4 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

یک شب بارانی در حال زمزمه ی یکی از شعرهای فروغ بودم

که با شماره ای ناشناس تماس گرفتی..

و زمزمه وار دکمه ی برقراری تماس را زدم

صدایی خسته و دورگه آنسوی خط رشته های تلفن را به لرزه درآورد..

و انعکاس ارتعاشش را درگوش هایم حس میکردم

فقط شنیدم که به سختی گفتی هرچه بود

" تــمـام شــد و رفــت "

فردا راس ساعت پ ن ج جای دیدار اول و بعد هم...

بوق مــــمـــتــد گوشی...


خوب یادم هست که یک ساعت همان حالت گوشی به دست خیره به دیوار ایستاده بودم

حتی باورش هم در مخیله ام نمی گنجید..

شب اولین دیدارمان مانند یک نگاتیو فیلم جلوی چشمانم قطار شد..

. . . . .

خوب یادم هست آن شب کذایی را

تا صبح فقط طول اتاق را متر می کردم

جلوی ایینه قدی می ایستادم وخودم را برانداز میکردم!

صورتم را دید می زدم..!

صدایم را صاف میکردم و جملات فردا را در ذهنم حلاجی میکردم

لبخند زدن را تمرین می کردم..

تا خود صبح دلم شوری میزد که حتی صدایش را خودم با همین گوش هایم میشنیدم

دستم را روی دلم گذاشته بودم تا صدای شوری را که به راه انداخته کسی نشنود

گوشیم را برای بار هزارم کوک کردم تا گذر زمان لحظه ی دیدارت را فراموش نکند

آنقد در دل برای طلوع صبح دعا کردم که خودم هم از درد دلم خسته شده بودم

نمیدانم کی و کجا و چه ساعتی

کرکره ی چشمانم کشیده و خواب را مهمان چشمانم کرد.. 

فقط فهمیدم که بیدار نیستم

.. .. ..

صـــبح شــد

بیشتر از صد بار لباس هایم پوشیدم و درآوردم..

مگر میشود برای دیدنت آراسته نباشم؟!

صدای گوشیم بلند شد..

بالاخره وقت دیدار رسیده بود و نَم نَمَک باید به سوی تو رهسپار می شدم..

.. .. ..

درست راس ساعت پ ن ج رسیدم محل دیدار

از پشت شیشه ..با یک نگاه شناختمت..وای خودت بودی..

خیلی شیک و اتو کشیده سرمیز نشسته بودی

و منتظربه ساعت دیواری رو به رویت زُل زده بودی..

نی نی چشمانت درخشش خاصی داشت..

برق عجیبی در نگاهت بود که به سر حد جنون می کشاندم

بی صدا در کنار گوشت سلامی کردم و سرجایم روبه روی "تو" نشستم

نمیدانم از ترس بود یا استرس که از جا پریدی و پایت به لبه ی میز برخورد کرد..

از عکس العمل ناگهانیت خنده ام گرفته بود

به زورخنده ام راپشت لبخندی کوتاه پنهان کردم

و شرمزده سرم را پایین انداختم و به روکش میز خیره شدم

تمام اعتماد به نفست را یکجا جمع کردی و محکم جواب سلامم را دادی

سرم را که بلند کردم دو چشم سیاه و تبسمی زیبا انتظار نگاه ِ خجالت زده ام را می کشید

با همان لحن گرم و گیرایت لبخند به لب پرسیدی؟!

چی میخوری؟

از هول وا سترسم بلند گفتم فقط "یک فنجانی چای گرم"

گفتی: چَشم چای ِ گرم هم برایت سفارش میدهم

.. .. ..

چای ها آماده شده روی میز جلوی چشمان من و تو بود

تو هم چای سفارش دادی چه تفاهم جالبی

بازهم خنده مهمان لبانم شد..

یک جعبه ی کادو پیچ شده و چند شاخه گل رز را روی میز جلوی من گذاشتی و گفتی :

تا آخر عمر باهات باشه نبینم هیچ وقت از دستت دربیاوری؟!

با اطمینان نگاهت کردم و سرم را به نشانه تایید حرف هایت تکان دادم

بالاخره بعد از چند ساعت رضایت دادی که بروم

ولی خودت نشسته بودی و نگاهت را بدرقه ی راهم میکردی

به سمت خانه پرواز میکردم

کوچه ها را جفت جفت می دویدم

خوشحالِ خوشحالِ روی ابرها قدم میگذاشتم

شروع شده بود قصه ی دلدادگیمان..

نمیدانم چرا؟!

کجای کار اشتباه بود که..

عمرش کوتاه شد و با وزش باد پَر پَر شد و رفت..

.. .. ..

به گمانم حسودان شهر چشممان کردند

دریک شب بارانی فاتحه ی عشقمان خوانده شد..

.. .. ..

گوشی را زمین گذاشتم وی ک مسکن قوی خوردم

تا مثل شب اول تا خودِ صبح خیال بافی نکنم..

شب اول با چه اشتیاقی آرزوی آمدن صبح را میکردم

ولی .. امشب...

خدا خدا میکنم که هیچ وقت صبح نشود

.. .. ..

ساعت 4:15 بعد از ظهر

بی حال و کسل جلوی آیینه خودم را یک نگاه سر سری کردم

پوزخند ی زدم و گفتم بایک نگاه میفهمد با روحم چه کرده است

.. .. ..

عقربه ها برای رسیدن به ساعت پ ن ج مسابقه گذاشته بودن

روز اول از هیجان زیاد قلبم آرامش نداشت

و حالا از ترس رفتنت نای ِ زدن هم ندارد

درست جای قبلیت نشسته بودی

این دفعه آرام نبودی .. عصبی پایت را پشت هم تکان میدادی

با دیدنت استرس گرفتم با قدم هایی لرزان خودم را روی صندلی پرت کردم

بدون هیچ کلامی به چشمانت خیره شدم

رعشه بر جانم افتاد از نگاه ِ سرد و بی روحت..

جایز ندانستم حرفی بزنم..غرورم را در حال خفه شدن حس میکردم

.. .. ..

هع..بازهم چای سفارش دادی آنهم از نوع گرمش..

روز اول از شوق دیدنت آنچنان داغ داغ خوردم که تا تهِ گلویم آتش گرفت

ولی الان متفکر به چای های ماسیده روی میز خیره شدیم

هیچ رغبتی برای حرف زدن نداشتم

تو هم همینطور

بالاخره زنگ موبایلت سکوت را شکست

بانگاه به صفحه رنگ هردومون پرید

تو از ترس من از...به راستی من برای چی رخساره ام سفید شد؟

شاید دیدن نام نفس در گوشیت غرورِ خفه شده ام را کشت

نه...شایدهم جانم را گرفت.

در چشمانم طوفانی به پاشد

که گرداب اشکانم با قطره اشکی کوچک به بیرون حمله ور شد

نای بلند کردن دستم برای زدودن اشکهایم را هم نداشتم

.. .. ..

سرت پایین بود..

از داخل جیب کت کتانی که خودم برایت خریده بودم

جعبه ای را بیرون آوردی

گذاشتی روی میز

روز اول با چه شوقی برایم حلقه آوردی

و تهدیدم کردی گم نشود وحالا..

باز هم حلقه آوردی ..حلقه ی هدیه شده من را

پس آورده بودی ..

بدون نگاه کردن به من فقط یک جمله گفتی:

"بابت همه چیز متاسفم ..من لیاقت تو را نداشتم"

از مُضِحک بودن جمله ات خنده ام گرفته بود..

متاسفی..؟ برای چه..؟

تو که چیزی را از دست نداده بودی

نَفس میخواستی که داشتی..

بدون هیچ حرفی رفتی..

رفتی..بدون هیچ نگاه ِ دزدکی

روز اول نشستی تا من بروم و بعدتو..

و حالا تو رفتی و من با نگاهم بدرقه ات میکنم..

.. .. ..



باید خیلی شیک می باختم ..

چای یخ زده را با تمام تنفرم یک نفس سر کشیدم

و

یک جمله زیر لب گفتم و خارج شدم

" یادت باشد، یادم می ماند"

پ.ن: این پست هیچ مخاطبی ندارد..




نوشته شده در دوشنبه 92/2/23ساعت 4:58 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

محوطه ی دانشکده پر شده از دانشجوهای ریزودرشت..

هرکسی داره واسه خودش یه کار مهمی انجام میده...

آهان...یادم اومد.. امروزیادواره اس...

یادواره شهدای غواص ودانشجو..

یدونه قاصدک داشت توهواجلوی چشمام خودنمایی میکرد..

تودستم گرفتمش... یواش بوسش کردم...

شروع کردم باهاش دردودل کردن واسش حرف میزدم اونم محو حرفام شده بودوگوش میکرد.. . .

میدونی که جبهه وجنگ یعنی چی؟!

میدونی سنگروخاکریز یعنی چی؟!

میدونی عشق جوونی یعنی چی؟!

میدونی صورت خونی یعنی چی؟!

میدونی تفنگ بی تیر یعنی چی؟!

میدونی دستای بسته یعنی چی؟!

میدونی پایی که رفته یعنی چی؟!

میدونی لب های تشنه یعنی چی؟!

میدونی اروند وحشی یعنی چی؟!

میدونی موج های آروم یعنی چی؟!

میدونی کوسه وماهی یعنی چی؟!

میدونی زخمهای کهنه یعنی چی؟!

میدونی آفتاب سوزان یعنی چی؟

میدونی مرگ پرستو یعنی چی؟!

میدونی که خط شکن ها یعنی کی؟!

از یه گردان که زده به خط خون..حتی یکّی بر نگرده یعنی چی؟!

میدونی غواص خسته یعنی چی؟!

حالا فهمیدم که کربلاکجاست..اونجایی که اربابم حسین میاد..

اونجایی که بوی کربلا میداد..

اونجایی که بعد از چند وقت جوونا...بالب تشنه توی آب جون دادند

میدونی که آبهای شور یعنی چی؟!

میدونی عشق های موجی یعنی چی؟!

میدونی سربند یا زهرا چه کرد با دلشون؟!

میدونی اشکای عاشق یعنی چی؟!

میدونی قاصدک جونم...!

میدونی وقتی یه جانبازو دیدم نگام میکرد..

میدونی دلش گرفته بود از آدما..

همش میگفت:

رفقام جون میدادن که خاک باشه...ایـــران باشه..

ولی الان دیگه چی؟!

دیگه غیرت تودلای بعضی از این آدما جا نداره..

میدونی وقتی خبرها می رسه...روی گونه اشک خواهر یعنی چی؟!

میدونی روبه رو شدن بامادر شهید یعنی چی؟!

میدونی که مدیونیم به شهدا؟!


آره قاصدک جونم...میدونی خون شده به دل آقای زمان..

میدونم که خسته ای..

میدونم که خسته ای از آدمای بی وفا..

ولی چارمون چیه باید باشیم روی زمین..

زمینی که به هیچکسی وفا نکرد..

آره جونم میدونم که میدونی..

. . .

سرمو اوردم بالا تا به قا صدک مهمون دستم نگاه کنم دیدم...

که قاصدک از هجوم اینهمه غصه ودرد...

طاقت نداشت..از فشار اینهمه بار گناه کمرش خم شدو پَرپَر شدو ورفت....

پی نوشت:

به قول شهیدیوسف قربانی فرمانده گروهان خط شکن..

غواص یعنی مرغابی آقا امام زمان


نوشته شده در جمعه 92/2/13ساعت 1:13 صبح توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak