دریچه ی خیال من
چندوقتی هست که دل آسمان گرفته.. ترک های وجودت را اسمش را مهمان لب هایت کنی
به آسمان که نگاه میکردی دلت ناخودآگاه میگرفت
و
بغض میکردی ..
زانوانت را بغل میگرفتی روبه آسمان خیره میشدی
سرت را تیکه میدادی به دیوار
هوارا به جان ودلت میکشیدی
به خودت میگفتی
گاهی وقت هادلت میخواهد در آن لحظه جایی باشی که امکانش نیست
مثلا جایی
میانه ی
بین الحرمین
پابرهنه
با حال پریشان
میان ازدحام وهمهه ی زائرها
یک گوشه دنجی وخلوتی را بیابی
و
به جای نگاه کردن به مغازه های اطراف
و
حرف زدن زائرها..وسفره های غذایشان
سفره ی دلت را باز کنی وتمام دارایی هایت
داشته هایت را
نه !
تمامی نداریت را
شکسته های دلت را
قلب رنجور وخسته ات را
حال ِ زارت را
و
همه وهمه دردهایت را
دانه دانه
بچینی کنار یکدیگر
بلند بلند
بخوانی اش تا اجابتت کند
بخوانی اش تا بدانی که می آید
می آیدومهمان این این دل ِ وامانده وجامانده از همه جایت میشود
بخوانی اش وببینی نگاه مهربانش را..
نگاه ارامش را..
بخوانی اش تا نشانش دهی دانه دانه نداری هایت را..
نداشته هایت را..
بخوانی اش تا بیاید وبشود مرهم ِ
دل و روح و جانِ خسته ات
بخوانی اش تا نشانش دهی
تمام بی قراری ها وبی تاب وتوانیت را
بخوانی اش تا دست گرم وپرمهریتیم نوازش را بر سرت بکشد
بخوانی اش تا بیاید بخرد باگوشه چشمی تمام نداری ات را..
آقاجان؟!
بابی انت وامی !
Design By : Pichak |