دریچه ی خیال من
امروز با حالی دگرگون بیدارشدم حس ادمی رو دارم که روزگار سیلی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ همه ی اتفاق های بَــــــد سالهای گذشته را ریختم درونِ گونی و درش راهم سفت بستم. آنقدر که دیگر روح سرکشمم نتواند حتی با دندان های تیزش بازش کند نم کشیده بود... . مشتم برای باز شدن، حالی نداشت. .دلم بادی پاییزی می خواست ابرهای تیره ای که سرسختانه همدیگر را درهم میکوبند خیابانی پر از برگ های زرد و نارنجی. . بویش میکنی...بازش میکنی
جانانه ای را نثارش کرده است
واوبااین سیلی بزرگ شده..
قدکشیده است
یا به قول عام"آدمــــــــــــ "شده است
شروعی تازه بود برای من
"مــنـــ یـــــــ"که خودم را گم کرده ام
...گذاشتمش پشت در حیاط...
"خــودم"پا گذاشتم وسط خیابان..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
. سرم همانند توپ بسکتبالی "سنگین"پایین بود
سنگ فرش های خیابان زیر نگاهِ بی حوصله ام، خمیازه می کشیدند.
انگار انتهای خیابان، هیچ بود.
هیچ ذوقی برای تمام کردنش نداشتم.
یک تکه دستمال توی دستم
مصّر بود بسته بماند.
دلم می خواست باد،انتهای چادرم را تاب دهد
و دلم امیدِ باران شاعرانه ای داشته باشد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قدم زنان...
باخودم فکر میکردم..
یک وقت هایی هست که "دـ لــ ـ تــ"برای خــــــــــودتـ
«تــــــــــــــــنــــــــــــــــگـــــــــــــ» میشود..
میروی سراغ کمدت
بعداز کلی گشتن
وسط خرت وپرت هایت پیدایش میکنی
میگذاریش روبه روت..
مینشینی روی جفت زانوانت
خم میشوی روی آلبوم عکسهات
دستت را ستون چانه ات میکنی..
آلبوم ات رادانه دانه ورق میزنی..
بادیدن عکسها لبخند محوی گوشه ی لبانت پیدا میشود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ناگاه نگاهت گیرمیکند...
ناخوداگاه دودستت میشود ستون..
تمام وجودت میشود چـــشـــم
زل میزنی به عکس..
یک دفعه برمیگردی به دوران مدرسه ات
لبخند پهنی صورتتو قشنگ میکنه
یاد لحظه ای میافتی
"که پشت سر دوستات شاخ میگذاشتی
یامثلا سرصف واسش جا میگرفتی
یاوقتی که مثل دایره... گِــرد گِــرد
وسط حیاط حلقه میزدیم ومی نشستیم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادخنده های بی دلیل
یاد قهرای ساعتی
یاد غصه های یواشکی بچه ها
یاد آرزوهای ریزودرشت آن موقه ات
یاداتفاق های بی اهمیت..
یاد گریه های دسته جمعیــ"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک دفعه پات میخوره به یک پاره سنگ
سِــکندری میزنی...
ازوسط خاطراتت پرت میشوی بیرون
مثل آدمای گنگ وگیج
فقط نگاه میکنی
یادت میرود کجایی؟
یا اصلا داری چیکار میکنی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگاهم را تاوسط سقف بالای سرم بالامیکشم
رنگش نارنجی مایل به قرمز است
دادمیزندکه وقت غروبش سر رسیده است
روبه آسمان خیره میشوم
تصمیم آخرم را میگیرم
آری سهراب!
تـــــــــا شـــــــقایق هست. . .
زندگی باید کرد
" زنـــدگـــی"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگین
زمستان 1391
ـــــ
پند نوشت: امشب..
.
هنگام خوابیدن باخود قدری فکرکنیم...
امروز چه کرده ایم
که فردا لایق زنده ماندن باشیم...
پ.ن: چه اشتباه بـزرگیست ،
تلخ کردن زندگیمان
برای کسی که در دوری ما
شیرین ترین لحظات زندگیش را سپری میکند..
Design By : Pichak |