دریچه ی خیال من
شب است.... . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نگین
سرداست....
سوز سردی درحال وزیدن
آسمان درهم تنیده
مثال کرم کوچک ابریشم
که پیله اش را حصار دورش میکند
رگه های خشم درونش هویداس
گویی درد دل دارد....
رنگ رخسارش به کبودی میزند..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بغض کرده است
همانندمن...
من بغض میکنم،لبانم را ورمیچینم
چشمانم باروتی میشود
بلورظریفی چشمانم را براق میکند
وبازهم
من بغض میکنم
آسمان گریه...
من شکوه میکنم
آسمان غرش...
من ناله میکنم
آسمان....ساکت...
کم میاورد ومن هم چنان
.
.
.
گــ..ر..یــ..ه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمیدانم عادت بدی است یا خیر..
تاآسمان ندای باریدن سر میدهد
مــ نـــ...زودتر میشکنم..
این روزها چقدر شیشه ای هستم
با تلنگر کوچکی میشکنم
میبارم... آسمان موقه باریدن
بازهم نازوعشوه ای میاید
ولی ...من
بی صدا
آرام
دراوج آرامش
بغض میکنم
میلرزم
میبارم
آنهم بارشی که تمامی ندارد
ـــ
...امـــروز...
آسمان شهرم ابریست
درپس این ابرها آفتابی پنهان است
هم چنان منتظرم
آفتاب زندگیم از پس دوردست ها
بتابدبردل من..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
زمستان1391
Design By : Pichak |