سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

گاهی کم می شوم و می شکنم.


گاهی "من" نیستم و دیگری شده ام.


گاهی صدا می شوم و می گویم آنچه را نباید بگویم.


گاهی پرنده می شوم و پرواز می کنم جایی که به قفس می رسد لحظاتش.


گاهی تو به دیدنم نمی آیی و می شوی غصه نیامدن و ندیدنها.


گاهی صدایت می کنم و نمی شنوی و می شنود بیگانگان و گمراه می شوم.


گاهی باید دلم را قفس کنم و یادت نرود از وجودم.


گاهی ...


خدایا، گاه و ناگاه یادت می کنم ....

 

 

 

 

آنقدر چیزها اتفاق می افتد که نمی دانم از کدامشان شروع کنم.


احساس می کنم در فیلمی بازی می کنم با حرکت تند.


 احساس می کنم زمان به سرعت می گذرد.


شاید برای این است که روزها کوتاه و کوتاهتر می شوند.


 گویی از کنار لحظه ها می گذرم


 این روزها بدون اینکه آنها را زندگی کرده باشم.


انسانی هستم سرما خورده با خوشمزه ترین غذا


 که در دهانش عاری از هر گونه مزه و طعمی است.


همه چیز در ذهنم معلق است.


 در باره همه چیز میتوانم بنویسم


 و لی نمی دانم


 چرا همیشه آنقدر طولش می دهم که دیر می شود


 و موضوع اهمیتش را از دست می دهد.


آنوقت نوشتن می شود یک لیوان چای سرد


 که دیگر میل نوشیدنش را ندارم.


 حالت آدمی را پیدا می کنم


که دیر سر قرارش رسیده باشد.


نوشته شده در شنبه 91/5/21ساعت 6:27 عصر توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak