سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

به نام او
هم اکنون که در حال نوشتن این متن هستم روبه روی درب ورودی مسجد مقدس جمکران نشستم


خسته ونالان شروع به پوشیدن لباسام میکنم..هیچ هدفی ندارم وبدون هدف رهسپار دنیای بیرونم میشم


چادرمو سرم میندازم..کفشامو جفت میکنم جلوی پام..دولا میشم که بپوشمشون ولی منصرف میشم مرددم که برم بیرون یا نه؟......برم بیرون؟کجا برم؟؟آخه کجارودارم که

 برم؟؟جایی هست که برمو واسه بی کسی وتنهاییم حرف درنیارن؟جایی هست که برمو کسی باهام کاری نداشته باشه..؟؟جایی هست که برم ونگن که یه دختر تنهاست و هزار حرف دیگه؟؟


بالاخره تصمیم خودمو میگیرمکفشامو میپوشم ویه پوزخند به خودم جلوی آینه میزنموراه میافتم...


بی هدف تو خیابونمون شروع میکنم به قدم زدن....یه مسر مستقیمی روانتخاب میکنم وشروع میکنم به رفتنو فکر کردن....فکرکردن؟؟؟فکرکردن به چی....؟؟؟

فکر میکنم به گذشتم ...به وقتی که بزرگترین غم دنیام داد زدن مامانم بو سر خیس بودن لباسام...

هه...چه روزای قشنگی بود...لبمو ورمیچیدم و بغض میکردم..که بابام یه دفه میگفت:
با

با بمیره نبینم نگینم اینجوری نگام میکنه...بابایی میخوای دقم بدی بااون چشای اشکیت؟؟

گریه کن ولی بغض نکن که قلبم میگیره...منم

 وقتی میدیم اینجوریه سریع یه خنده ی بلند میکردم و میپریدم توبغلش....وای که بغلش امنترین جای دنیا بود.....*خانه اش ویران باد انکه خانه ام ویران کرد:(*

گذشت...گذشت اون روزا حالا من بزرگ شدمو یه دنیا درد تو دلم...

خدا یا خیلی تنهام...جز توپشتی ندارم...چقدر توزندگیم خلاء یه پشتیبان رو حس میکنم..چقدر من تنهام....

سرمو تکون میدم تا این اوهام از ذهنم دورشه...تمام سعیمومیکنم تااین ذهنم متمرکز اینده ام شه!!

کدوم اینده؟؟اصن من واسه اینده ام برنامه ای دارم؟؟...ولش کن حوصله ی فک کردن به اینم ندارم....

باز به راهم ادامه میدم....یه دفه سرمو که بلند میکنم..مبینم روبه روی حرمم..جامیخورم..کی رسیدم اینجا....


به احترام بی بی دولا شدم یه سلام جانانه دادم...تازه فهمیدم..نه..هم چینام تنها نیستم یه بی بی دارم که بایه دنیا عوضش نمیکنم..خوشحالم که تواین شهرم چون اینجا یکی رو دارم

که جبران تمام نداشته های منه....

همین جور که به گنبد قشنگ وپرازبرق بی بی که زیرآفتاب معرکه شده بود نگاه میکردم یهو یکی بلند گفت:

جمکراااااااان...جمکرااان یه نفر...بدو تا جا نموندی....بی اختیاریه قطره اشک گوشه چشمم جمع شدوبایه

پلک بهم زدن ریخت...جمکران؟؟دیوونه میدونی چن وقته نرفتی ؟؟؟میدونی چن وقته.....


راننده رو صداکردمو گفتم اقامن میخوام برم جمکران...سوار ماشین شدم حوصله فکر کردن نداشتم..

سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم..به هیچی فکر نمیکردم...عجیب بود....

فقط وفقط به این فکر میکردم که برم برسم به جمکران.....نمیدونم چقد گذشت که دیدم رسیدم فلکه پلیس

چشمامو باز کردمو سیخ نشستمو زل زدم به گلدسته های مسجدش که از دور پیدا بود....ادم یاد مدینه میافته...

رسیدیم ابتدای بلوار انتظار...عجب جاییه...غروب بود نزدیکای افطار...چقد قشنگ شده تواین هوا...

حال وهوای قشنگی پیدا کرده این خیابون...

درست اول جاده ی انتظار پیاده شدم....دولا شدم بند کتونی هامو باز کردمو درشون اوردم گذاشتم تو کیفم چادرمم مرتب کردم

و اهسته وپیوسته شروع کردم به قدم زدن...اروم اروم شروع کردم به..

 خوندن دعای فرج...بسم الله الرحم الرحیم...الهم ....کن لویک ...الحجه ابن الحسن......

با بغض میگفتم ...آقا جون منوببخش که انقدر ناسپاسی کردم...منو ببخش که خودمو باختمو...

خدامو
شمارو فراموش کردم...اقاجون شرمنده اتم...فقط میتونم بگم بی پناهم پناهم بده...آقا جان مادرت به جوونیم رحم کن.....اشتباه کردم....

آخ که چقد قشنگه گنبد مسجدت...وای چه ارامشی میده.....چقد احساس سبکی میکنم....

 

پ.ن:دلم شکست...بدجور شکستن ...آقاجان پناه اوردم به شما...
التماس دعا

 1111


نوشته شده در شنبه 91/5/7ساعت 5:28 عصر توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak