دریچه ی خیال من
تو بابای خوبی بودی. تو شاید تلاشت را کردی تا بابای خوبی باشی. گاهی دلم می خواهد مثل خیلی باباهای دیگر بغلم کنی بوسم کنی کمی قربان صدقه ام بروی کارهایی که هیچ وقت نکردی... شاید بخاطر اینکه ترسیدی دیگر ازت حساب نبرم! تو بابای خوبی هستی اما می دانی؟ اگر من این شدم... اگر توی بغل هیچ کس احساس امنیت نمی کنم اگر خودم را از توی بغل داداش می کشم بیرون اگر بلد نیستم راحت دست بندازم گردن کسی شاید کمی تقصیر از تو باشد که هیچ وقت بغلم نکردی... می گویند دختر ها بابایی اند. دقت کردی من یک کلمه نمی توانم با تو صحبت کنم؟ دقت کردی تا حالا نشده بیایم برایت تعریف کنم؟ می دانستی من به دختر کوچولوی همسایه حسودی می کنم وقتی تو بهش می گویی "خانوم خوشگله"؟ می دانستی آرزویم این بود که یک بار هم شده من را "خانوم خوشگله" صدا کنی؟ می دانستی وقتی دست می اندازی گردن دختر عمو من اشک توی چشم هایم جمع می شود؟ بابا! می دانستی دخترت خیلی تنهاست؟ می دانستی گاهی دخترت دلش می خواهد دو کلمه با تو حرف بزند؟ حیف شد بابا... بلد نبودی چطور بابا باشی... تو شاید عشقت را توی شوخی هایت می خواستی اثبات کنی ولی کافی نبود... تو شاید عشقت را می خواستی با خرجی دادنت اثبات کنی... ولی کافی نبود... این دخترت خیلی شبیه به تو است می دانستی؟ ولی نمی خواهد شبیه تو باشد فکرش را می کردی؟ تو شاید انتظار داشتی من از آن دخترهایی می شدم که قربان صدقه ی باباهاشان می روند و باباهاشان را بغل می کنند و می بوسند و برایشان هی از همه جا صحبت می کنند...شرمنده اینطور نشدم چون شبیه تو بودم چون کسی یادم نداده بود چطور محبت کنم...تو شاید می خواستی همیشه ازت حساب ببرم که مبادا یک روز روی حرفت حرف بزنم؟؟ نمی دانم نمی دانم... من هیچ وقت نفهمیدم معنی جمله ی "دختر ها بابایی اند" چیست. تو بابای خوبی بودی ولی بلد نبودی محبتت را نشان دهی... ما را سالی یک بار بوس می کردی آن هم وقت تحویل سال...انقدر تصنعی بوس می کنی که گاهی حس می کنم بلد نیستی چطور ببوسی...انقدر معذب می بوسی که انگار از این کار عاجزی! یادم هست یک بار وقتی 5 سالم بود داشتی می رفتی ماموریت...برای چند ماه قرار بود نباشی...من خواب بودم مثلا...ساعت 4-5 صبح بود...آمدی بالای سرم دیدی خوابم...آرام بوسم کردی...سیبیل هایت قلقلکم می داد...من خواب نبودم ولی چشم هایم را باز نکردم...ترسیدم از بوسیدنم منصرف شوی...من تا صبح خوابم نبرد بابا...من آن لحظه را که هیچ وقت دیگر تکرار نشد هیچ وقت از یاد نبردم... آخ بابا...کاش کمی...کمی کمتر مغرور بودی...کاش کمی...کمی بلدتر بودی محبت کردن را... باور کن از دنیا چیزی کم نمی شد... باور کن از مردانگی ات چیزی کم نمی شد اگر هفته ای یکبار من را می بوسیدی... اگر وقتی از سر کار می آمدی و من می دویدم در را برایت باز کنم بغلم می کردی... + وقتی دختر کوچولوهایی رو می بینم که روی زانوی باباهاشون دارن شیرین زبونی می کنن و باباهاشون که با ذوق قربون صدقشون می ره... + با همه این اوصاف دوستت دارم و بودنت همیشه نعمت بزرگ زندگیم بوده پی نوشت: این بالشت بیچاره ،به گریه های بی صدا!!
سلام بابا
آدم هـــــــا... فـرامـوش نـــمیکــــنند ... !!فــــــــقط ...
دیـــگر ســـــــــــــــــــــاکت میشـوند ...هـمین!!
بغض نوشت:
همه مرا به خنده های با صدا میشناسند؛
برگرفته شده از وبلاگ: http://ferika.blogfa.com/post-536.aspx
Design By : Pichak |