سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

یاحق

چادر نماز سپیدت را که گل های سرخ رنگ رز،

 آن ها را جلا بخشیده است سرت میکنی

سجاده ی سبز خوشرنگت را پهن میکنی

روبه قبله میاستی وقامت میبندی
 
"الله اکبر"

و..من

محو دیدن ِ صورتِ پراز مهرت می شوم

دودستم را ستون چانه ام میکنم ودر چشمانت سیر میکنم

رکوع وسجودت را با عشق نگاه میکنم

به قنوتت که میرسی چشمان ِ بلورینت مسخم میکند

دلم میلرزد

وقتی دانه های درشت تسبیح مابین انگشتانت میلغزد

لرزش دستانت

دردپاهایت

کم سو شدن ِ چشمانت

سردردهای ویرانگرت

تپش قلب پرفشارت

همه و همه ..دلم را میلرزاند

نمازت که تمام میشود

همانجا مینشینی وبازهم جوانک ِ خامت را نصیحت میکنی

ومن به خودم به کارهایم فکر میکنم

. . . .

گاهی درمقابل مشکلات دنیا که همانند طوفانی سهمگین است

می شوم بچه گنجشک کوچک وضعیفی.

جوجه ی کوچکی دریک آشیانه ی گرم کنج یک درخت بلند

که هرلحظه ممکن است به زمین پرتاب شود

اما

دعای خیرت درحقم مانع این اتفاق ِ شوم میشود

. . . .

گاهی هم منجلاب فساد همانند بادی تند می وزد

تند وتند و تند

می شوم نهال کوچکی  که تازه چند شکوفه ی سبز وصورتی داده است

باد می وزد و

وشکوفه های نرسیده م را باخود میبرد

نزدیک میشود که ریشه ام را ازجای بکند

ولی

دستان ِ پرمهروقدرتمندت مرا به آغوش میکشدومانع نابودی ام میشود

. . . .

میدانم

دوست نداری که بیدی بشم که با هر بادی بلرزم

یا..

شاخه ی نازکی باشم که بی بهانه بشکند

تو

میخواهی که کوه باشم

درخت ِ ریشه دار

دوست داری که قوی باشم

محکم

قدرتمند

همیشه از این بادها می وزد

ازاین طوفان های ویرانگر می آید

وسخنت با من این است

گلکم

استقامت..استقامت..

. . . .

مادرجان

گاهی از تو خجالت میکشم

از خودم هم بسیار

بس که شکستنی ونازک نارنجی شده ام

وای مادر

اگر مادر را خلق نمیکرد خدایم

تمام ِ دختران ِ عالم بی هم زبان می شدند

آخه دنیایی دارد هر دختری با مادرش

هرگلی با گلدانش

هرشاخه با باغبانش

. . .

چقدر دوست دارم

که چهار زانوبنشینم

وشانه را بدهم دستت

بروی پشت سرم

موهایم را نوازش کنی

وبعد دندانک های شانه را در موهایم فرو کنی

موهایم را تقسیم کنی وبرایم

  دانه دانه ببافی

. . .

مادرم چقدر دوست دارم

 دستانت را

خنده هایت را

اشکان ِ مظطربت را

وجودت را

. . . .

ممنون که مرا به دنیا آوردی

ممنون که مادرم هستی

ممنون که کنارمی

ممنون که پشتمی

ممنون که هستی

الهی که همیشه باشی مادرم

 


نوشته شده در چهارشنبه 93/12/27ساعت 1:14 صبح توسط نگین نظرات ( ) |


یا هو


امروز به هوای ِ کودکی هایم گریه کردم


دلم به اندازه ی هوای ِ بارانی گرفته است


سرم به اندازه ی ِ آسیاب ِ قدیمی گیج می رود


حوصله ام به قدر ِ تمام بی حوصله گی هایم سر رفته است


خسته ام به اندازه ی ِ زنگ های ورزشم


دلـَـم حسابی تکان میخواهد از نوع شدیدش


آنقدر شدید که تمام پایه هایش فروبریزدوازنو بسازمش


خسته ام از تکرار


تمام ِ بودنم بوی روزمرگی میدهد


دلم میخواهد خودم رابشویم وپهن کنم روی بند ِ وسط ِ حیاط


دستانم راقلاب کنم زیر سرم..وحرف بزنم با او...


رخ به رخ..چشم در چشم


مرد ِ مردونه..


چشانم میسوزد..نور ِ آفتاب زد چشمانم را


اشک میریزم وسرم را برمیگردانم


خجل میشوم..چه پر مدعا برایش خیرگی کردم..


از روی بند پایین می آیم


خودم را میبرم کناری وبغل میکنم و نازش میکنم


****


دلم یک دنیا تنهایی میخواهد بایک ذره بین در دست


میخواهم خودم را ریز ببینم و بررسی کنم


تا بفهمم


این من ِ بد ..


کی انقدربد شده است


کی انقدر سرکش و لجوج شده است


این من ِ بد..


کی انقدر خشن وحساس شده است


از کی انقدر دوست نداشتنی شده است


از کی دیگر مونس او نیست


یادش افتادم


رنگ ِ دلخوری درچشمانش مشهود بود


فریاد میزد


ولی او..فقط نگاهم کردو یک لبخند تلخ صورتش را پوشاند


وبی هیچ حرفی رفت...


ودرمقابل دیده گانم در امتداد ِ جاده ها گم شد


چقدر تلخ شده ام که دیگر این روزها شیرین َ م صدایم نمیکنید


دیگر برایم شعر نمیخواند


برایم حرف نمیزند


فقط سکوت چاشنی دیدارهایمان میشود


من ازاین بودن ِ تنها دل گیرم..


می آید


سر میزند


گل میگذارد


میرود


ومن مبهوت به او خیره میشوم


دیگر صدایم بالا نمیرود


دیگر اشک نمیریزم


دیگر الکی بهانه نمیگیرم


بازهم من هستم که قول میدهم


و او


فقط میرود


و من هنوز هم برایش قول میدهم


دق َم میدهد این ثانیه های عذاب آور


که باهر تیکش روزهای تکراری را یادم میندازد


روزهایی که پابه پایم آمدی


تحمل کردی


برایم شعرخواندی و گفتی


تو خوش اخلاق ترین زن ِ دنیایی ..


کی گفته توعصبی هسی ..


کی گفته حساسی ..


من همین تورو دوست دارم


و امروز


در هیاهوی چشمانت خستگی فریاد میزد وتوفقط لبخند مهمان لب هایت شد


چشمانم را میبندم


تصور ِلبخندت ته دل ِ یخ زده ام را آب کرد


چه رویای شیرینی ..لبخندت زنده ام کرد

خودت بودی چه میشد


یک لحظه حس میکنم به دنبال ِ چیزی کشیده میشوم


چشانم را که باز میکنم


تورا میبینم با دو ابروی گره خورده


که با حرص میگویی


هی من چیزی نمیگم توبشین فقط سکوت کن


هی من حرف نمیزنم توفقط سکوت کن


هی من نگات میکنم تو فقط اشک بریز


هی...


سنگی مزاحم پرتم میکند زمین


وتو


تمام وجودت میشود ترس


با عجله می آیی سراغم وبلندم میکنی


لباس هایم را میتکانی


ونگران میپرسی چیزیت که نشد خانومم


نگاهم میکنی


ومن مبهوت چشمانت شده ام


من به چی حقی اورا شکستم


چشمانش را خیس کردم


اذیت کردم و تنها گذاشتم


روزمرگی هایم به درک


خستگی هایم به کنار


من باتوخوب می شوم


من فقط به عشق این مرد زنده ام


دستانت را مقابل چشمانم تکان میدهی


از اوهام پرت میشوم بیرون


وباز گل ِ سرخ ِ رز


پیش کش ِ من میکنی


پ.ن :  دلم خسته بود همینجوری نوشتم..هیچ کس مجبورنیست بخونتش


نوشته شده در سه شنبه 93/12/19ساعت 3:23 صبح توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak