سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

ساعت 8شب بود اما،نه به گمانم 8ونیم بود.درخیابان

 

مدنی آرام آرام ازخانه مادر جونم به سمت خانه مان حرکت

کردم راه زیادی نیست بخاطرهمین ترجیح دادم پیاده به

خانه مان بروم.درخیابان دریغ ازیک آدم حتی دریغ

ازیک پرنده!تنهای تنها! آسمان گرگ ومیش بود و باد

گرمی به صورت بدون آرایشم می خورد این حس راهیچوقت

نداشتم.ادامه دادم ولی کم کم ترس دروجودم لانه کرد

پاهایم راتند تند برمیداشتم وفقط به جلو نگاه

میکردم.گوشه ی چادرم را بیشتر روی سرم کشیدم خدا خدا

میکردم هیچ موتوری رد نشود.درمیان فکرهایم غرق بودم

که به ابتدای خیابونمون رسیدم،آه ه ه ه...نفس

امنی(عمیقی) کشیدم وبا خیال راحت به راست چرخیدم و یکی یکی

مغازه های همجوار خانه مان را شمردم وخواندم.حکاکی،

نگارستان،سیسمونی!چقدر تضاد!نه به سیسمونی بچه نه

به حکاکی سنگ قبر!نزدیک خونه رسیدمدر حال کلید انداختن به در بودم

که یه شهاب سنگی دیدم‎,سرمو به طرف جایی که درحال حرکت بودبرگرداندم وچشمانم رابستم وآرزو کردم!آرزو رانباید

گفت ولی... میدانی چه آرزو کردم؟؟؟؟

"من دوست دارم

مرد باشم مرد..."

دوست ندارم توی جامعه ی الانم باترس تو خیابان های شهرم قدم بردارم دوس دارم مرد باشم


نوشته شده در دوشنبه 91/3/29ساعت 3:12 عصر توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak