سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

قلم به دست میشوی که برای

وجودش

حضورش

ظهورش

بنویسی !

ولی قلمت یاریت نمیکنند

واژها تا نوک خودکار سُرمیخورند

ولی..

ولی به کاغذ سپید نرسیده فرار میکنند

. . . . .

بعد از کلی کلنجار وفکر کردن

خودکار را روی کاغذ میلغزانی

خطوطی سفید ونا خوانا روی کاغذ حک میشود

خیره میمانی به خط روبه رویت

نا مفهموم..نامفهموم..

خودکار را بارها در هوا میتکانی

در دهانت "ها" میکنی

میکشی روی کاغذ

ولی ردی از خود به جای نمیگذارد

. . . .

نفست را با صدای کشداری بیرون میدمی

با حرص کاغذ را مچاله میکنی

هدف گیری میکنی

و

به

داخل

سطل پرت میکنی

هع

افتاد کنار سطل

. . . .

یک کاغذ دیگر برمیداری

اینبار مصمم تر میشوی برای نوشتن

خودکارا محکم نگه میداری

ولی واژه ای کلمه ای که

بتوان با آن

برای تو نوشت را از میان

فرهنگ لغت مغزم ودلم پیدا نمیکنم

. . . .


فقط یک جمله مینویسم

آقا جان..

تو هستی در کنار ما

میان ما

در کوچه ها وخیابان های ماقدم میگذاری

و میگردی

ولی از ما به اصطلاح منتظرانت خبری نیست

و... تو

ای خوب من

دراین تاریکی شب

به دنبال یاران خود میگردی

و من ِ منتظر

در رختخواب خود آسوده خوابیده ام

وزیر لب العجل العجل میگویم

به راستی انتظار یعنی این؟!!

. . . . .

ولی من میدانم

یک روز..یک ساعتی

می افتد

آن اتفاق خوب را می گویم..

که من..تو ...او ...

سال هاست

منتظرنشسته ایم

و

هر لحظه ..و هرروز ..و هر جمعه

گفته ایم

خدا کند که بیایی


بغض نوشت:

  کاش در این رمضان لایق دیدار شویم

         سحری با نظر لطف تو بیدار شویم ...

 





نوشته شده در دوشنبه 92/4/24ساعت 1:51 صبح توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak