سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

وقتی رسیدم توی راهرو هیچکس نبود،همین که

میخواستم دستگیره در روبکشم،منصرف شدم، به

صورتم آروم سیلی زدم وبایک سرفه صدامو صاف

کردم. در روبازکردم وقتی رفتم توی کلاس سلامی

به استاد کردم وبدون هیچ نگاه اضافی به همکلاسی

هاودوستان روی اولین صندلی خالی نشستم! چشمم

دنبال نرگس دودو میزد.باناراحتی بهش پیام دادم:آخه

کجایی دختر! هیچ جوابی نگرفتم!باحالت نگرانی

بیخیالش شدم!استاد درحال درس دادن بود.صداش

زنگ عجیب ودلخراشی توی گوشم ایجاد کرده بود!

جزومو روی میز گذاشتمو باکیف دستیم ازکلاس زدم بیرون!منی که هیچوقت حاضرنبودم کلاس

موردعلاقه مو از دست بدم چرااینقد پکر وبی

حوصله شدم؟

لیوانمو ازتوکیفم درآوردم وبالمس لیوان پرازآب

سرگرم فکرکردن شدم.هنوز توی فکرا ونگرانیهای

خودم غرق بودم که یکی ازبچه ها اومدو باتنه ای بهم

گفت:اتفاقی افتاده؟بی هوامیای بی هوامیری،چته باز؟

همین که اینو شنیدم بغضم بدون معطلی شکست!

دوستم باترس ونگرانی به اطراف نگاهی انداخت.آخه چته؟من که چیز بدی نگفتم،بااشاره دستم بهش

فهموندم فقط سکوت کن.اونم بامزاح ودیوونه بازی

زیپ دهنشو بست وبعد شونه هاشو بالاانداخت! تندتند دستامو روی گونه هام کشیدم تاکسی متوجه اشکام

نشه!بعداز یکم کپ زدن کوتاه بادوستم،بازبه کلاس

برگشتم.ولی ایندفعه تمام کلاسو برانداز کردم،چهره

ها همون چهره،استاد همون استاد!ولی انگارمن این

وسط فرق کردم.شایدهم اشتباهی به این کلاس اومدم،

شایدهم باید میرفتم کلاس کنفراس دلتنگی وتنهایی ...

ولی چی میگفتم؟میموندم پشت به تابلو ورو به همه

دلتنگا اشک میریختم.آره شاید تمام سهم من ازتنهایی

وحصار دورخودم همین باشه اشک بی بهانه!آروم

وبیصدا سرجام نشستم وتمام بغضی روکه توگلوداشتم

قورت دادم.انگاریادم رفت که تنهام وتمام دردا روی

دوشم سنگینی میکرده.میدونی هرباربه خودم چی

میگم؟ازنو شروع کن.

بدون چیزایی که ازدست رفتن.

اما... اما... بیخیال!!!!                


نوشته شده در چهارشنبه 91/3/31ساعت 1:36 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

ساعت 8شب بود اما،نه به گمانم 8ونیم بود.درخیابان

 

مدنی آرام آرام ازخانه مادر جونم به سمت خانه مان حرکت

کردم راه زیادی نیست بخاطرهمین ترجیح دادم پیاده به

خانه مان بروم.درخیابان دریغ ازیک آدم حتی دریغ

ازیک پرنده!تنهای تنها! آسمان گرگ ومیش بود و باد

گرمی به صورت بدون آرایشم می خورد این حس راهیچوقت

نداشتم.ادامه دادم ولی کم کم ترس دروجودم لانه کرد

پاهایم راتند تند برمیداشتم وفقط به جلو نگاه

میکردم.گوشه ی چادرم را بیشتر روی سرم کشیدم خدا خدا

میکردم هیچ موتوری رد نشود.درمیان فکرهایم غرق بودم

که به ابتدای خیابونمون رسیدم،آه ه ه ه...نفس

امنی(عمیقی) کشیدم وبا خیال راحت به راست چرخیدم و یکی یکی

مغازه های همجوار خانه مان را شمردم وخواندم.حکاکی،

نگارستان،سیسمونی!چقدر تضاد!نه به سیسمونی بچه نه

به حکاکی سنگ قبر!نزدیک خونه رسیدمدر حال کلید انداختن به در بودم

که یه شهاب سنگی دیدم‎,سرمو به طرف جایی که درحال حرکت بودبرگرداندم وچشمانم رابستم وآرزو کردم!آرزو رانباید

گفت ولی... میدانی چه آرزو کردم؟؟؟؟

"من دوست دارم

مرد باشم مرد..."

دوست ندارم توی جامعه ی الانم باترس تو خیابان های شهرم قدم بردارم دوس دارم مرد باشم


نوشته شده در دوشنبه 91/3/29ساعت 3:12 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

روزهای دشواری را سرمیکنم.آنقدر ازاین وآن زخم خورده ام که...

اصلا یادم نمی آید چه زخم های عمیقی بودند.دلم برای کودکی های پاک،هفت

سالگی روشن،عروسکهای نجیب وخیره،خیره به من وکودکیم که با اشتیاق

عروسک حبابی ام را می خواباندم تنگ شده.اما حالا عروسکم را درپستو  گذاشتم،

بازی های مسخره باپسرهای همسایه،خاله بازی با الهه وزهراو فاطمه!دعوا

باعرفان ومحمد را درکو چه های نوجوانی گم کردم واکنون دچار جنون شده ام،

وانگار در دنیای کودکیم زیسته ام و زندگی میکنم.امروز آسمان تادلش خواست

بارید،ومن هم ازپشت پنجره کودکیم را دید میزدم،چقدر زیبا بود.وناگهان قلبم

ازشدت دور شدن ومحو شدن کودکیم تیرکشید.قلبم نگران  تپید وباتمام وجود پشت

پنجره خیال کودکیم را فریاد زدم،بطوریکه که تمام پرنده های درختان خیابان

ازصدای فریادم وحشت زده پر زدند!وتو ای کودک درونم اگر در رویاهایم ازشهر

کودکیم گذرکردی در گوش خدا نجوا کن!که من در غبار وسراب ها به دنبال خود

میگردم.ودر زیر سایه های بی باربیهودگی،دراین دنیای بی باوری به دنبال کودکیم

فقط قد کشیده ام!وهر روز ازبلند ترین ارتفاع پست سقوط میکنم!وپشت این گریه

های شبانه فقط سکوت میکنم!کودکیم رافریاد می زنم وخاطراتم رابا فندک دلتنگی

می سوزانم!

 


نوشته شده در جمعه 91/3/26ساعت 4:12 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

اسمش هست دنیای مجازی... دنیایی که هیچ کسی توش حقیقش نیست...ولی بعضیاشون از

ادمای حقیقی حقیقی تر

بعضیاشون رو بااینکه نمیشناسی بهتراز دوستای حقیقی هستند..دوستای حقیقی که.....!چیزی

نگم بهتره....:)  

 

من بااینجا از طریق یکی از دوستام که سنگ صبورم بود اشنا شدم سنگ صبوری که صد تا

 

دوست واز صدتا خواهر بهم نزدیک تر بود میدونم میای میخونی ولی بعداپررو نشیا:دی

 

 اون اوایل خیلی شرایط خوبی نداشتم وباروحیه ای خسته وارد جمع پارسی بلاگیا شدم

 

جمعی که بااغوش باز پذیرفتنم:) ممنونم از همتون...

 

بعضی اوقات که بخاطر اینکه با دوستان بحثم میشه خودمو لعن ونفرین میکنم که چرا پام به یه

 

همچین جایی باز شد ولی وقتی مهربونی دوستام یا هم وبلاگیای عزیزمو میبینم ازاین فکرای

 

خرابم شرمسار میشم:( ولی الان خوشحالم که پیشتونم:)..

 

من عاشق این محیط شدم باعث شده که از دنیای واقعیم فاصله بگیرم چون دل خوشی ازش

 

ندارم..واین کمک بزرگی برام بوده(سنگ صبور ممنونم ازت)هر چن که حالا شدم یه معتاد

 

درجه1:دی ...الان دارید میگید این چرت وپرتا چیه که نوشتی ولی حرف دلمه خو...

 

من اینجابا3نفر اشناشدم که حاضر نیستم با دنیا عوضشون کنم چون اگه توی دنیای واقعی خودم

 

میموندم محال بود که همچین دوستایی پیدا کنم.از شما3نفر:*(*زهرا،سایه صداقت،غزل

 

صداقت)*ممنونم که هستید.ممنونم که دوستم هستید.ممنونم که باعث دل گرمیم هستین:) بااینکه

خواهر ندارم ولی از وقتی که باشما اشنا شدم جای خوارهنداشته امو پر کردینوبیشتراز

خواهردوستتون دارم.جوری شده اگه هفته ای یبارو که همدیگرو میبینیم کنسل شه دیوونه

میشم..نمیخوام بین دوستای مجایم تعیض قائل شم ولی اینا بهم نزدیک شدن یه جورایی شدن

سنگ صبورم سنگ صبورایی که با گریه هام اشک یختن وبا خنده هام خوشحال شدن!بام میگم خیلی دوستون دارم..

دوستای زیادی پیدا کردم از هر قشرواز هر شهری دل خوشیم اینه که اگه یه روزی به هر جای

ایران سفرکنم باافتخار میتونم بگم من اینجا یه دوست دارم که اگه بهش بگم دارم میام شهرتون

انتظار دیدنمو میکشه:دی(چه از خود متشکرم من)من خودم اینطویم که اگه قرار باشه یکی از

دوستای مجازیمو ببینم دل تو دلم نیست تا زمان دیدنشون انقد توذهنم تصورشون میکنم مه تا مر

انفجار پیش میرم:دی (دیگه پر حرفی بسته)فقط میخوام از چن تا ازدوستان تشکر کنم که منو

لایق دونستن و جزء دوستانشون حساب میکنم

دوستایی چون:)خانم ها(:سکوت خیس/هور/سحربانو/مکاشفه مسیح/جهادی/سادات

موسوی/زهرا بشری موحد/تسنیم/شیرازی/ا.س هاشمی/طیبه علی/تبسم بهار/سبوی معرفت/بهار

صداقت/بهدونه/ساقی رضوان/لعل سلسبیل و....)خوشحالم که تونستم از نزدیک ببینمتون وباهاتون دوست هستم

اون دوستانی رو هم که ندیدم لحظه شماری میکنم تالحظه ی دیدار فرا برسه(خانم

ها:الهه/پروانگی/هلوع/الهه شرق و..)

 

شما3نفرم که جای خوددارین(*زهرا/سایه صداقت/غزل صداقت)دوستتون دارم وهیچ وقت

فراموشتون نمیکنم

 

این پستم یه قدردانی کوچیک وساده از دوستام بود وجنبه ی دیگری ندارد:دی

در پناه حق باشید عزیزانم

 

 


نوشته شده در شنبه 91/3/20ساعت 3:1 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

 دیدگانی تار ... می نویسم ... برای تو و برای دل !

 

 دل !....این دل تنگ و تنها ... امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم.....

 تو هستی ! .... در تار و پود لحظاتم.... اما ...

 اما.....سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده ....

 چشمانم را از من مگیر...بگذار تا جان دارم برای تو بنویسم... برای تو و از تو ! ....تویی که مهربانترینی...

 خدایا !..........دریاب حال مرا که....از وصف حالم عاجزم....و خسته....

 دریاب مرا ! این بنده ی سراسر بغض و حسرت را....

 صبر !....صبر را به من هدیه کن !

 خدایا !...بگذار دست یابم به هر آنچه که دلم با او آرام میگیرد ...و مگذار ! تو را قسم به خداییت مگذار گناه کنم....

 خدایا ! مواظبم باش ! مواظب این روح بی قرار و تنهایم باش !

 خدای مهربانم ای بی کران نازنین !...عاشقم بر تو و هر آنچه که به من هدیه می کنی !

 بهترین ها را به قلب بی قرار و تنهایم هدیه کن ...ای قدرتمند بی نهایت کریم.

 دوستت دارم ای مهربان ...تو را سپاس برای همه ی رحمت هایت ...

 با من بمان....خدا....با من که تنها تو نگهدار منی ! به تو و محبت و مهر و هدایتت نیازی مبرم و عمیق دارم

 

 

اگر تنهاترین تنهاها شوم باز خدا هست...او جانشین همه نداشتن هاست...نفرین و آفرین ها بی ثمر

 است....اگر تمامی خلق گرگ های هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد تو تنهای مهربان و جاوید و آسیب ناپذیر من هستی.ای پناهگاه ابدی ! تو میتوانی جانشین همه بی پناهی ها شوی....

 


نوشته شده در جمعه 91/3/19ساعت 2:3 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

لطفا تا آخرش بخون

دیدن همیشه خوب است
خواه دیدن آن زیبا یی ها باشد
خواه دیدن این زیبایی ها

شاید کلاسی که ما در آن درس می خوانیم از این هم ویران تر باشد


 

شاید پای پوشی که با آن می خواهیم در صراط مستقیم قدم بر داریم از این هم کهنه تر باشد

شاید آب گوارایی که می نوشیم از این هم کثیف تر باشد

 

شاید باری که بر دوشمان است از این هم سنگین تر باشد

شاید صفای کودکیمان را اینجا ، جا گذاشته ایم

شاید خانه آخرتمان از این بدتر است 

شاید مردم نتوانند از پشت شیشه های غبار گرفته ی ماشین هایشان ، زیبایی و طراوت نوجوانیمان را ببینند

 

شاید آنچه در دنیا می جستیم از این هم بی ارزش تر بود

شاید کودکی و پیریمان را اندوهی چنین فرا گرفته باشد  

 

چشمها را باید شست

 

خدایا آخرو عاقبتمونوختم بخیر کن....الهی آمین


نوشته شده در شنبه 91/3/6ساعت 5:20 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

قرآن....من شرمنده تو هستم...


 

قرآن!من شرمنده توام اگرازتوآوازمرگی ساخته ام که هروقت درکوچه مان آوازت بلندمیشود همه ازهم میپرسندکه چه کس مرده است؟

چه غفلت بزرگی که می پنداریم خداتورابرای مردگان مانازل کرده است.

قرآن!من شرمنده توام اگرتوراازیک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام. یکی ذوق میکندکه تورابرروی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکندکه تورافرش کرده،‌یکی ذوق میکندکه توراباطلانوشته،‌یکی به خودمیبالدکه تورادرکوچکترین قطع ممکن منتشرکرده و...!

آیاواقعا"خداتورافرستاده تاموزه سازی کنیم؟

قرآن!من شرمنده توام اگرحتی آنان که تورامی خوانندوتورامی شنوند،‌آنچنان به پایت می نشینندکه خلایق به پای موسیقیهای روزمره می نشینند.اگرچندآیه ازتورابه یک نفس بخوانند مستمعین فریادمیزنند:

احسنت ...!

گویی مسابقه نفس است...

قرآن!من شرمنده توام اگربه یک فستیوال مبدل شده ای که حفظ کردن توباشماره صفحه، ‌خواندن توازآخربه اول،‌یک معرفت است یایک رکوردگیری؟ای کاش آنان که توراحفظ کرده اند،‌حفظ کنی،تااین چنین تورااسباب مسابقات هوش نکنند.خوشابه حال هرکسی که دلش رحلی است برای تو.آنانکه وقتی تورامی خوانندچنان حظ می کنند،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است



نوشته شده در دوشنبه 91/3/1ساعت 12:4 صبح توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak