سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

امروز بغض آسمون از رنگ کبود صورتش مشخص بود
امروز آسمون میخواست بغضشو بخوره ..
دو قطره اشک میریخت و سرشو بلند میکرد
به باد میگفت بیا بیا این اشکامو پاک کن...
باد به جای کمک بهش نارو زد و ابراشو بخش کرد..
آسمون که از دست باد همچین عصبانی شده بود
یک غرشی کرد که نور خشمش اول به چشم آدماهای زمین

خوردو صداش هم آدما رو ترسوند...
آسمون بغضش ترکید...
این طرف روی زمین یک دختر دیوونه وقتی دید که بغض آسمون شکسته

 از خوشحالی زیادباذوق فراوون از توخونه در میره و میره زیر بارون...
چون کسی نمیفهمه کلی گریه میکنه...
کلی به گریه هاش میخنده...
دیوونگی رو در حق خودش کامل میکنه...
تمام وجودش خیس میشه
با همون تمام وجود فریاد میزنه
خُـــــــــــــــــــدا
همون خدا کافیه
خود خدا میدونه چه خبره
میدونه این دختر دیوونه چی میخواد...
زیر گریه های آسمون آرزو کنید
چون آرزو ها به حق رحمت خدا و اشک آسمون برآورده میشه...
توروخدا هروقت بارون روگونه هاتون لمس کردین...

هروقت قطره قطره اش ریخت رو دستای دراز کردتون....

بحق همون خالق بارون منه حقیرم دعا کنید که بدجور محتاجشم...
در پناه حق


نوشته شده در شنبه 91/4/10ساعت 1:55 صبح توسط نگین نظرات ( ) |

آدم گاهی تهی می شود ...



خالی می شود ...



دلش یک گوش می خواهد که فقط برایش حرف بزند ... غُر بزند ...


......

دلش می خواهد ... زیر دوش آب ریز ریز برای خودش اشک بریزد ...



دلش می خواهد ... زیر باران ساعت ها قدم بزند و خیس شود ...



دلش می خواهد ... برود ... ولی نرسد ...



دلش می خواهد ... فقط به صدای باران گوش دهد ...



دلش می خواهد ... ساعت ها بخار دهانش را نگاه کند ...



دلش می خواهد ... چشمانش را ببندد ... به هیچ چیز فکر نکند ...



دلش می خواهد ... خودش را لوس کند ...



دلش یک آغوش اَمن می خواهد ...


 

پ.ن :

 

خطا از من است میدانم.سالهاست گفته ام "ایاک نعبد "اما به دیگران هم دل سپرده ام ...

 

از من که سالهاست گفته ام "ایاک نستعین"اما به دیگران هم تکیه کرده ام..

 

اما رهایم نکن.

بیش از همیشه دلتنگم به اندازه تمام روزهای نبودنم...

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/8ساعت 3:56 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

می خواهم برگردم به روزهای کودکی ...

آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود ...

عشــق ، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد ...

بالاترین نــقطه ى زمین ، شــانه های پـدر بــود ... ...

بدتـرین دشمنانم ، خواهر و برادر خودم بودند ...

تنــها دردم ، زانو های زخمـی ام بود ...

تنـها چیزی که میشکست ، اسباب بـازی هایم بـود


دلم کمی کودکی می خواهد،کمی بچگی،بی تکلیفی،بی نگرانی برای فردا...

دلم کمی خنده می خواهد، نه لبخند،خنده ای بی پروا همچون پرواز بادبادک در باد،قهقه های ناب کودکانه...

دلم مشق شب می خواهد با خمیازه های پی در پی، با یک پاک کن از اونهایی که می گفتن حتی خودکارم پاک می کنن و من بی صبرانه منتظر نوشتن با خودکار...


دلم بک تکه گچ می خواهد از پای تخته سیاه...

دلم می خواهد بدوم و بدوم وبدوم تا همپای بادشوم به همه جا سرک بکشم،حتی کوچکترین روزنه ی وجود آدمها...


دلم کمی آرامش ,کمی...

دلم کمی فریاد می خواهد...دلم کمی فردا می خواهد...


اندکی فقط.اندکی کودکی میخواهم....


نوشته شده در جمعه 91/4/2ساعت 5:56 عصر توسط نگین نظرات ( ) |

<      1   2      

 Design By : Pichak