سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

یک شب بارانی در حال زمزمه ی یکی از شعرهای فروغ بودم

که با شماره ای ناشناس تماس گرفتی..

و زمزمه وار دکمه ی برقراری تماس را زدم

صدایی خسته و دورگه آنسوی خط رشته های تلفن را به لرزه درآورد..

و انعکاس ارتعاشش را درگوش هایم حس میکردم

فقط شنیدم که به سختی گفتی هرچه بود

" تــمـام شــد و رفــت "

فردا راس ساعت پ ن ج جای دیدار اول و بعد هم...

بوق مــــمـــتــد گوشی...


خوب یادم هست که یک ساعت همان حالت گوشی به دست خیره به دیوار ایستاده بودم

حتی باورش هم در مخیله ام نمی گنجید..

شب اولین دیدارمان مانند یک نگاتیو فیلم جلوی چشمانم قطار شد..

. . . . .

خوب یادم هست آن شب کذایی را

تا صبح فقط طول اتاق را متر می کردم

جلوی ایینه قدی می ایستادم وخودم را برانداز میکردم!

صورتم را دید می زدم..!

صدایم را صاف میکردم و جملات فردا را در ذهنم حلاجی میکردم

لبخند زدن را تمرین می کردم..

تا خود صبح دلم شوری میزد که حتی صدایش را خودم با همین گوش هایم میشنیدم

دستم را روی دلم گذاشته بودم تا صدای شوری را که به راه انداخته کسی نشنود

گوشیم را برای بار هزارم کوک کردم تا گذر زمان لحظه ی دیدارت را فراموش نکند

آنقد در دل برای طلوع صبح دعا کردم که خودم هم از درد دلم خسته شده بودم

نمیدانم کی و کجا و چه ساعتی

کرکره ی چشمانم کشیده و خواب را مهمان چشمانم کرد.. 

فقط فهمیدم که بیدار نیستم

.. .. ..

صـــبح شــد

بیشتر از صد بار لباس هایم پوشیدم و درآوردم..

مگر میشود برای دیدنت آراسته نباشم؟!

صدای گوشیم بلند شد..

بالاخره وقت دیدار رسیده بود و نَم نَمَک باید به سوی تو رهسپار می شدم..

.. .. ..

درست راس ساعت پ ن ج رسیدم محل دیدار

از پشت شیشه ..با یک نگاه شناختمت..وای خودت بودی..

خیلی شیک و اتو کشیده سرمیز نشسته بودی

و منتظربه ساعت دیواری رو به رویت زُل زده بودی..

نی نی چشمانت درخشش خاصی داشت..

برق عجیبی در نگاهت بود که به سر حد جنون می کشاندم

بی صدا در کنار گوشت سلامی کردم و سرجایم روبه روی "تو" نشستم

نمیدانم از ترس بود یا استرس که از جا پریدی و پایت به لبه ی میز برخورد کرد..

از عکس العمل ناگهانیت خنده ام گرفته بود

به زورخنده ام راپشت لبخندی کوتاه پنهان کردم

و شرمزده سرم را پایین انداختم و به روکش میز خیره شدم

تمام اعتماد به نفست را یکجا جمع کردی و محکم جواب سلامم را دادی

سرم را که بلند کردم دو چشم سیاه و تبسمی زیبا انتظار نگاه ِ خجالت زده ام را می کشید

با همان لحن گرم و گیرایت لبخند به لب پرسیدی؟!

چی میخوری؟

از هول وا سترسم بلند گفتم فقط "یک فنجانی چای گرم"

گفتی: چَشم چای ِ گرم هم برایت سفارش میدهم

.. .. ..

چای ها آماده شده روی میز جلوی چشمان من و تو بود

تو هم چای سفارش دادی چه تفاهم جالبی

بازهم خنده مهمان لبانم شد..

یک جعبه ی کادو پیچ شده و چند شاخه گل رز را روی میز جلوی من گذاشتی و گفتی :

تا آخر عمر باهات باشه نبینم هیچ وقت از دستت دربیاوری؟!

با اطمینان نگاهت کردم و سرم را به نشانه تایید حرف هایت تکان دادم

بالاخره بعد از چند ساعت رضایت دادی که بروم

ولی خودت نشسته بودی و نگاهت را بدرقه ی راهم میکردی

به سمت خانه پرواز میکردم

کوچه ها را جفت جفت می دویدم

خوشحالِ خوشحالِ روی ابرها قدم میگذاشتم

شروع شده بود قصه ی دلدادگیمان..

نمیدانم چرا؟!

کجای کار اشتباه بود که..

عمرش کوتاه شد و با وزش باد پَر پَر شد و رفت..

.. .. ..

به گمانم حسودان شهر چشممان کردند

دریک شب بارانی فاتحه ی عشقمان خوانده شد..

.. .. ..

گوشی را زمین گذاشتم وی ک مسکن قوی خوردم

تا مثل شب اول تا خودِ صبح خیال بافی نکنم..

شب اول با چه اشتیاقی آرزوی آمدن صبح را میکردم

ولی .. امشب...

خدا خدا میکنم که هیچ وقت صبح نشود

.. .. ..

ساعت 4:15 بعد از ظهر

بی حال و کسل جلوی آیینه خودم را یک نگاه سر سری کردم

پوزخند ی زدم و گفتم بایک نگاه میفهمد با روحم چه کرده است

.. .. ..

عقربه ها برای رسیدن به ساعت پ ن ج مسابقه گذاشته بودن

روز اول از هیجان زیاد قلبم آرامش نداشت

و حالا از ترس رفتنت نای ِ زدن هم ندارد

درست جای قبلیت نشسته بودی

این دفعه آرام نبودی .. عصبی پایت را پشت هم تکان میدادی

با دیدنت استرس گرفتم با قدم هایی لرزان خودم را روی صندلی پرت کردم

بدون هیچ کلامی به چشمانت خیره شدم

رعشه بر جانم افتاد از نگاه ِ سرد و بی روحت..

جایز ندانستم حرفی بزنم..غرورم را در حال خفه شدن حس میکردم

.. .. ..

هع..بازهم چای سفارش دادی آنهم از نوع گرمش..

روز اول از شوق دیدنت آنچنان داغ داغ خوردم که تا تهِ گلویم آتش گرفت

ولی الان متفکر به چای های ماسیده روی میز خیره شدیم

هیچ رغبتی برای حرف زدن نداشتم

تو هم همینطور

بالاخره زنگ موبایلت سکوت را شکست

بانگاه به صفحه رنگ هردومون پرید

تو از ترس من از...به راستی من برای چی رخساره ام سفید شد؟

شاید دیدن نام نفس در گوشیت غرورِ خفه شده ام را کشت

نه...شایدهم جانم را گرفت.

در چشمانم طوفانی به پاشد

که گرداب اشکانم با قطره اشکی کوچک به بیرون حمله ور شد

نای بلند کردن دستم برای زدودن اشکهایم را هم نداشتم

.. .. ..

سرت پایین بود..

از داخل جیب کت کتانی که خودم برایت خریده بودم

جعبه ای را بیرون آوردی

گذاشتی روی میز

روز اول با چه شوقی برایم حلقه آوردی

و تهدیدم کردی گم نشود وحالا..

باز هم حلقه آوردی ..حلقه ی هدیه شده من را

پس آورده بودی ..

بدون نگاه کردن به من فقط یک جمله گفتی:

"بابت همه چیز متاسفم ..من لیاقت تو را نداشتم"

از مُضِحک بودن جمله ات خنده ام گرفته بود..

متاسفی..؟ برای چه..؟

تو که چیزی را از دست نداده بودی

نَفس میخواستی که داشتی..

بدون هیچ حرفی رفتی..

رفتی..بدون هیچ نگاه ِ دزدکی

روز اول نشستی تا من بروم و بعدتو..

و حالا تو رفتی و من با نگاهم بدرقه ات میکنم..

.. .. ..



باید خیلی شیک می باختم ..

چای یخ زده را با تمام تنفرم یک نفس سر کشیدم

و

یک جمله زیر لب گفتم و خارج شدم

" یادت باشد، یادم می ماند"

پ.ن: این پست هیچ مخاطبی ندارد..




نوشته شده در دوشنبه 92/2/23ساعت 4:58 عصر توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak