سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

ثبت نام شروع شده بود..


ناخن های  انگشتانم بال بال میزدند زیر دندان های حریصم


 گوشه ی چادرم باحرص خودش رارها میکرد از اسارت مشتانم


فقط 10نفر دیگر ظرفیت داشتند


و مَنــ آخرین جامانده از این قافله


خودم را به زمین وآسمان میزدم


آخ اگر پُرشده باشد چه؟!؟!


فاطمه با چهره ای پژمرده بیرون آمد


حالت نگاهش غریب بود...


نی نی چشمانش میدرخشید


دستم را گرفت با بغض لبانش راگشود


رنگم پرید    

    
ناخودآگاه اشکان لجوج سدچشمانم راشکستند


باناباوری سرم راتکان دادم 

   
روی زانوانام نشستم


بابغض خفه ای گفتم :


فاطمه هیچی نگو..


نطلبیدن..نه؟!


فاطمه بغلم کرد


سرم را نوازش کرد..


کنار گوشم زمزمه ای کرد


آره لایق ندونستن نطلبیدنم...


جدایش کردم..


درسیاهی چشمانش غرق شدم


فاطمه چی؟جان زهرا..فقط یکبار دیگرجمله را بر لبانت جاری کن


نطلبیدنم؟!..تورا..؟!


باصدای مرتعش و


چانه ای لرزان


گفت:


آری..قرار شد تو جای من بروی چون باراولت بود..


اگررفتی...


"التـــماس دعا"


دستانش رابا بغض ازحصار انگشتانم جداکرد


وشتابان به جایی نامعلوم پرواز کرد


. . . . .


هنوزهم برایم گنگ است..


من...شلمچه؟


من...راهیان نور؟


من...شهدا؟


من...من...من...


آنقدردرخودم حل شدم که زمان را گم کردم


. . . . .


بوی دودِ اسفند


بچه ها ساک به دست


پشت هم قطار میشوند


یکی یکی قرآن روبوسیده


دوباره برمیگردن وباز میبوسن


اززیرسایه اش عبور میکنن


بایاد خدا وارد اتوبوس میشوند


مستقر میشوند


تابه میعادگاه عشاق سفرکنند


. . . . .

چفیه ام را سر میکنم


کش چادرم را تنظیم میکنم


پیشونی بندم را به رویش میبندم


کفشانم را میگذارم کناری


 باسلام وارد میشوم  


علمدار جلو..با گام های مشتاقش لرزان قدم برمیدارد


 باصدای خسته اش


ناله کنان میخواند :


"این خاک ها ..شمیم سیب حرم داره...


دیگه دل من چی کم داره...


حــالا که با شهداست..."


چشمانت را هاله ای اشک احاطه میکند


هم نوا میشوی با صاحب صدا


. . . . .

یک گوشه ی دنج را پیدا میکنی


مینشینی روبه آب


آبی که گلبرگ هزارهاگل را درون خود پرپرکرده است


دعای توسلت رابازمیکنی


باانگشان ظریفت سرهای تیز سیم های خارداررانوازش میکنی


اشک های تب دارت گونه های سردت را به اتش میکشند


نمیدانم چرا سه راهی شهادت را که می نگرم


ناخودآگاه دلم برای مظلومیت همت ها پرمیکشد


چه غریبانه پرکشیدندوچه لجوجانه خونشان را فراموش کردیم


دلم میسوزدبرای تازه دامادهایی که بخاطرمن وامثال من عروس شهر خودرابه امانت


دست ما سپردند ...


درددارد..دیدن جای ِ پایشان درد دارد..
.....  
 
نمیدانم امسال هم لیاقت لمس حضورشان را دارم یا نه؟!


نمیدانم امسال چشمان منتظرم به اروند آرمیده درخواب متوسل میشودیانه؟!


نمیدانم خاک های روانِ فکه برروی مژه گان خیسم مینشیند یا نه؟!

 

نمیدانم نخل های بی سروغروب شلمچه راچشمان همیشه مشتاقم نظاره گر میشودیانه؟!


نمیدانم گام های لرزانم بازهم غربت خاک های طلاییه راحس میکند یانه؟!


نمیدانم ..نمیدانم..واژه هایاریم نمیکنند


قلمم خودش را به صفحه میکوبد ولی تلاشی برای نوشتن نمیکند


نــــــه...


شاید هم چیزی برای نوشتن ندارد


نمیدانم...


دلم کمی آرامش میخواهد


آرامشی باطعم خاکــــ


آرامشی با بوی گل  


آرامشی با امواج همیشه خفته ی اروند


دلم تورا میخواد..لمس نگاهت را


پ.ن:پارسال بار اولم بود که قسمتم شد..امسال چی....


دعانوشت:توروخدا دعام کنید امسال هم قسمتم بشه:(


نوشته شده در شنبه 91/11/28ساعت 9:0 عصر توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak