سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

 

دوتا کفتر یه روزی تو آسمون

از اون کفترای گنبد اشیون

گفتگو میکردن از کار خدا

قصه ی معجزه ی امام رضا..

میگفتن یه روز یه زوار اومده

یه زن یزدی و بیمار اومده

بچه ی 10سالشه ام رنجور بوده..

بیچاره هر دوتا چشماش کور بوده

پاشونو به پنجره بسته بودن

خوابیدن چونکه اونا خسته بودن

شب هفتم چو از این قصه رسید

دیگه شد امید اون زن ناامید

خادمی اومد که بیرونش کنه..

مثه هرشب اونو دل خونش کنه

با دودست پنجره رو محکم گرفت

تمام حفره ی قلبش غم گرفت

بـــــخدا ای امام رضا جونم

بـــــخدا ای امام رضا جونم

آخه من زوار و برتو مهمونم

مراد دل منو اگه ندی

شفای دخترمو حالا ندی

دیگه هرگز نمیام زیارتت

پیش جدت میبرم شکایتت

دختره یهو صدا زد......

مــــــــادرم...بخدا به دیدن تو قادرم

صحن وایون طلا رو میبینم

گنبدو گلدسته هارو میبینم

بخدا بخدا...امام رضا رو میبینم

مادره وقتی شنیدش این چینین

شده بیهوش وولو روی زمین

وقتی که بهوش اومد اون با وفا

دید امام رضا اونم داده شفا

آره جونم..آره جونم این اقا مهربونه

دردای زوارشو خوب میدونه



بغض نوشت:خودم دیدم آقا یکی رو شفا داد...خودم دیدم...باچشمای خودم دیدم:(


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/23ساعت 9:16 صبح توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak