سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

میزندباران برشیشه ی خاطراتم
 

ومن ..
 

مرورمیکنم خاطراتی را که دیروزورق زده ام
 

خاطراتی را که پر بغض درون ِ چمدان ِ طوسی ِ بزرگم چپانده بودم
 

وباحسرت برجاده ی ِ افکارم میکشاندم
 

وهی دست پشت دست برگونه ی خیسم میکشیدم
 

چشمانم هم با من لج کرده بودند
 

هردانه ی اشک همچون موج محکم برگونه ام کوبیده میشد ....
 

وبه یاد قدیم های ِ دور زمزمه وار برای ِ خودم میگفتم :
 

بالاخره من هم یک روز عاشقی را میبوسم
 

میگذارم کنار...
 

میگذارم لای ِ همان دفترچه ی خاطرات ِ قدیمی ..
 

دفترچه ای را که تو در اولین سالگرد عشقمان پیش کش کرده بودی
 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
 

آهای غریبه ..
 

کجای ِ زندگیم ایستادی
 

چرا هرچه سَرَک میکشم دورترمیشود سایه ی نبودنت
 

چرا هرچه میجویمت گم میکنم رد ِ بودنت را ..
 

دقیقا کجای این باتلاق ِ نبودنت ایستاده ای ؟!
 

یادت هست این جمله همیشه نقل ِ دهانت بود:
 

میگویند از محبت خارها گل میشود....
 

ومن باخودم هر روز زمزمه میکنم:
 

پس چرا گلی را که بوسیدم خشک شد!
 

چراگنجشکی را که از سرما میلرزید کنار ِ بخاری گذاشتم ...مُـــرد!
 

چرا چایی را که با عشق برایش ریختم فنجانش شکست ؟!
 

چرا کتابی را که از سرِ ذوق هدیه دادم ،نخواند!


چرا فروغ را برایم نیمه کاره خواند!
 

مگرنه اینکه از محبت خارها گل میشود؟!
 

پس چرا قـَـلبم را شکست ؟!


 

عکس با چمدان


آهای غریبه ..


ببین بامن چه کردی


که حتی افکار ِ خفته ام ،هم نای ِ پریدن از گوشه ی ذهنم را ندارد

.

.

.

.

آهای غریبه ..


 

میشود پشت سرت را نگاه کنی ؟!


نوشته شده در پنج شنبه 95/3/27ساعت 10:11 عصر توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak