سفارش تبلیغ
صبا ویژن





























دریچه ی خیال من

هو الرحمان

با فشار انگشتام روی شقیقه هام فهمیدم که اصلا حالم خوب نیست .
 

سرم خیلی دردمیکرد..رفتم سراغ ِ پاکت قرص ها.
 

چندتا مسکن قوی مهمون معده ی ضعیفم کردم.
 

یک لیوان آب سرد شاید آتش درونم را سرکوب میکرد.
 

پتوراکشیدم روی سرم ومنتظر خودنمایی قرص های ِ رنگ و وارنگ شدم .
 

نفهمیدم کی اثر کردوبیهوش شدم .
 

چندساعتی بود که حیران وسردرگم وسط این شلوغی درخت ها قدم میزدم . .
 

هوا تاریک شده بود
 

قرص ِ ماه وسط آسمان خودنمایی میکردوچراغ ِ روشنایی من دراین ظلمات بود.
 

دستام میلرزید وگرسنه ام بود...ترسیده بودم
 

صدای ِ زوزه ی گرگ ها و شغال هاازپشت درخت ها به گوشم میرسید.
 

صدای ِ خش خش پا می اومد.
 

تمام ِ وجودم شده بود گوش وزل زده بودم به تاریکی اطرافم
 

ازترس نفسم حبس شده بود توسینه ام ..
 

نمیتونم نفس بکشم..بامشت میزدم توسینخ ام تاشاید راه تنفسم باز بشه.


دلم فریــــــــا د میخواست ازته دل
 

هوار ِ بلند ولی ، نه ..!!
 

انگار واقعاداشتم خفه میشدم
 

هیچ اکسیژنی را اطرافم  حس نمیکردم
 

با التماس به گلوم چنگ میزدم تاشاید.....
 

صای ِ زوزه ی گرگ ها خیلی نزدیک شده بود.
 

به حدی که  سایه اشون  ازاون دورها پیدا شده بود
 

اشکام تندتندمیریخت روی زمین
 

به سختی روی زانوهام ایستاده بودم
 

یکباره تمام وجودم تحلیل رفت بادیدن گرگی که بازبان ِ خیس از آب جلوم ایستاده بود
 

یواش یواش عقب گردکردم تاپابه بزارم فرار..
 

نمیدونم ازکجافهمید که شروع کرد به دویدن .
 

 من هم تمام وجودم شد پا ودویدم
 

فقط میدویدم و به چیزی فکرنمیکردم
 

بینیم میسوخت
 

گلوم خشک شده بود
 

بازم لرز...
 

برام سوال بود که چرانمیتونم دادبزنم
 

زبانم بنداومده بود
 

یه لحظه ماتم برد ...
 

من بودم ویه سطح مرتفع  که زیرش خالی بود
 

به دره ی بــــــــــــــــزرگ
 

گرگ هم نزدیکم شده بود وبایه پرش تیکه وپاره ام میکرد
 

اینوازنگاه به خون نشسته ودندونای خیسش خیلی خوب میشدفهمید
 

یه قدم می اومد جلو..
 

یه قدم میرفتم عقب
 

انقدر عقب عقب رفتم که فقط یک قدم مانده بود پرت شم تواین تاریکی عمیق
 

نمیدونم چی شد که یهو زیرپام خالی شد وگوشه لباسم توی دهان گرگ بود


که ...
 

یکدفعه با فریاد ااااا ی خداااااااا ازخواب پریدم
 

صورتم خیس ِ عرق بودم
 

گلوم مثه کویرخشک بود.
 

قفسه ی سینه ام مثل قلب ترسیده ی گنجشک بالاوپایین میرفت.
 

دستام میلرزید ..
 

که یهو صدای قشنگ الله اکیر توگوشم زمزمه شد
 

گنگ وگیج رفتم توحیاط ویه گوشه ی دنج نشستم
 

خیره شدم به ماه .. .
 

شایدم چشم توچشم شدم باخدا ..

 

..
 

توی ذهنم این آیه تکرارشد:
 

 

" لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ "


نوشته شده در سه شنبه 95/3/4ساعت 7:11 عصر توسط نگین نظرات ( ) |


 Design By : Pichak